عشق حقیقی پارت⁵↓
* بالاخره معلم اومد تو کلاس و همه سرجاهاشون نشستن، ولی من کل زنگ فکرم درگیر این ماجرا بود.. و گاهی نگاه های سوهو رو حس میکردم که داشت نگام میکرد.. *
*بالاخره بعد از یک ساعت و نیم، زنگ خورد و سوهو سریع از کلاس رفت بیرون.. یکم بعدش هم سوجون رفت *
# بریم حیاط؟
+ببخشید ولی این زنگ نه... یه کاری دارم، سریع انجام میدم برمیگردم
*از کلاس دویدم بیرون و تلاش کردم سوجون رو پیدا کنم.. و بالاخره یه گوشه توی حیاط دیدمش که داشت با دوستاش حرف میزد.... جلو رفتم و رو به روی خودش و دوستاش وایسادم*
+هان سوجون... میشه باهم حرف بزنیم؟
*دوستاشو میدیدم که میخندیدن و سوجون رو سمت من هل میدادن... ولی بعدش دوستاش رفتن و فقط ما دوتا موندیم *
+چرا اونکارو کردی؟!
-کدوم کار؟
+چرا گفتی ما باهم قرار میذاریم؟
-خب شاید یه روز گذاشتیم؟
+بیخیال شو! من به تو هیچ علاقه ای ندارم؟
-هیچ علاقه ای؟ پس چرا وقتی تو کافه مطالعه صندلیمو نزدیکت کردم و داشتم سوال رو برات توضیح میدادم ضربان قلبت تند شده بود؟
+چ.. چی؟
-اعتراف کن که توهم از من خوشت میاد.. حداقل یه کوچولو...
*دیگه چیزی نگفتم که همون لحظه زنگ خورد... و دویدم سمت کلاس... ولی یهو سوهو رو دیدم که پشت دیوار وایساده بود و همه حرفامونو شنیده بود... برای چند ثانیه نگاهمون بهم قفل شد... ولی من دوییدم و رفتم تو کلاس... یعنی قراره به همه بگه که سوجون دروغ گفته و ما قرار نمیذاریم؟.. البته بذار بگه.. ما که واقعی قرار نمیذاریم... پس مهم نیس.. *
*رفتم تو کلاس و سر جام نشستم.. و قیافم جوری بود که انگار شکست عشقی خوردم یا عشقم ولم کرده.. واسه همین سوجین متعجب اومد سمتم *
# حالت خوبه دختر؟ چیشده؟
+هیچی... من.. خوبم.. اره، حالم خوبه...
#زنک تفریح چه اتفاقی افتاد؟ به من بگو..
*که همون لحظه مدیر اومد و سوجین مجبور شد سر جاش بشینه*
(ببینید کی بالاخره اینو آپ کرد)
*بالاخره بعد از یک ساعت و نیم، زنگ خورد و سوهو سریع از کلاس رفت بیرون.. یکم بعدش هم سوجون رفت *
# بریم حیاط؟
+ببخشید ولی این زنگ نه... یه کاری دارم، سریع انجام میدم برمیگردم
*از کلاس دویدم بیرون و تلاش کردم سوجون رو پیدا کنم.. و بالاخره یه گوشه توی حیاط دیدمش که داشت با دوستاش حرف میزد.... جلو رفتم و رو به روی خودش و دوستاش وایسادم*
+هان سوجون... میشه باهم حرف بزنیم؟
*دوستاشو میدیدم که میخندیدن و سوجون رو سمت من هل میدادن... ولی بعدش دوستاش رفتن و فقط ما دوتا موندیم *
+چرا اونکارو کردی؟!
-کدوم کار؟
+چرا گفتی ما باهم قرار میذاریم؟
-خب شاید یه روز گذاشتیم؟
+بیخیال شو! من به تو هیچ علاقه ای ندارم؟
-هیچ علاقه ای؟ پس چرا وقتی تو کافه مطالعه صندلیمو نزدیکت کردم و داشتم سوال رو برات توضیح میدادم ضربان قلبت تند شده بود؟
+چ.. چی؟
-اعتراف کن که توهم از من خوشت میاد.. حداقل یه کوچولو...
*دیگه چیزی نگفتم که همون لحظه زنگ خورد... و دویدم سمت کلاس... ولی یهو سوهو رو دیدم که پشت دیوار وایساده بود و همه حرفامونو شنیده بود... برای چند ثانیه نگاهمون بهم قفل شد... ولی من دوییدم و رفتم تو کلاس... یعنی قراره به همه بگه که سوجون دروغ گفته و ما قرار نمیذاریم؟.. البته بذار بگه.. ما که واقعی قرار نمیذاریم... پس مهم نیس.. *
*رفتم تو کلاس و سر جام نشستم.. و قیافم جوری بود که انگار شکست عشقی خوردم یا عشقم ولم کرده.. واسه همین سوجین متعجب اومد سمتم *
# حالت خوبه دختر؟ چیشده؟
+هیچی... من.. خوبم.. اره، حالم خوبه...
#زنک تفریح چه اتفاقی افتاد؟ به من بگو..
*که همون لحظه مدیر اومد و سوجین مجبور شد سر جاش بشینه*
(ببینید کی بالاخره اینو آپ کرد)
۴.۰k
۲۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.