فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆⁶⁰
×: اتیااا!
از دور رز داست ات رو صدا میزد.
با قدمای بلند سمتمون اومد.
نیم نگاهی به من انداخت و نگاهشو به ات داد.
×: میای بریم توی جنگلو بگردیم؟
یکم به چهره رز نگاه کرد و داشت فکر میکرد که قبول کنهیانه. ولی قیافش معلوم بود که دوست داره بره ولی میخواد بدونه من چی میگم.
دور اطراف ویلا یه جنگل بزرگ بود که کل زمینش متعلق به ما بود. هوا همچنان خیلی روشن بود. ولی بههرحال خیلی هم خطرناک بود. هوا هم نسبتا خنک بود. با این وضعیت رفتن به اونجا کار احمقانهای برای دوتا دختر ضعیف بود.
_: تنهایی میخواین برین؟
×: آره خب.
_: تنهایی خطرناکه. نمیتونین برین.
×: من از تو اجازه نگرفتم جونگکوک! ات میای یا نه؟
+: خب....
نگاه مظلومش میگفت که دوست داره بره. ولی دختر من مطیع تر از اونی شده بود که بدون اجازه من بره.
به اون چشمای کهکشانی نه نمیشه گفت واقعا.
_: خیلیخب اگه دوست داری میتونی بری.
لبخندش که از سر هیجان روی صورت شکل گرفته بود زیادی قشنگ بود.
_: ولی خیلی دور نشین و سریه هم برگردین.
رز دست ات رو گرفت دنبال خودش سمت جنگل راه انداخت.
×: باشهبابا!
_: همیندورواطرافا!!؟
+: باشه خرگوش!
همون طوری با لبخند به دختر کوچولوم با موهای فر بلندش زل زده بودم که متوجه نشدم کی ازم دور شدن.
دستی که روی شونم افتادم از دنیا خیالات جدام کرد.
÷: هعی ... اتروهم برد؟
_: این زن توهم خیلی پرروعه ها!؟
÷: حیف که دوسش دارم!
همون طور که ازش دور میشدم حرفشو تکرار کردم.
ویو ات
+: چیشد یه دفعه دلت خواست بیایم اینجا؟
×: میدونستی اولین بار من و جیمین اینجا باهم آشنا شدیم؟
+:چی؟..واقعا؟
×: آره. اونموقع من فقط ⁷ سالم بود. دوستای خانوادگی بودیم و اون موقعها این زمین رو با بابام شریک بودن. تا وقتی پیشنهاد خریدشو دادن و بابام کل سهمش بهشون فروخت. حتی قیمت فروش ۳ دنگ اینجا اونقدری زیاد بود که بابام تونست باهاش یه کمپانی هنری توی بهترین مرکز سئول راه بندازه.
+: چی شد که باهم آشنا شدین؟
×: اومم.. خب میدونی. من واقعا عاشق اینجا بودم و هستم. و اینجا رو بهتر از هرکس دیگهای میشناسم. و وجب به وجب اینجا رو ازبرم. بزار برسیم تا بهت بگم چجوری باهم آشنا شدیم.
×: اتیااا!
از دور رز داست ات رو صدا میزد.
با قدمای بلند سمتمون اومد.
نیم نگاهی به من انداخت و نگاهشو به ات داد.
×: میای بریم توی جنگلو بگردیم؟
یکم به چهره رز نگاه کرد و داشت فکر میکرد که قبول کنهیانه. ولی قیافش معلوم بود که دوست داره بره ولی میخواد بدونه من چی میگم.
دور اطراف ویلا یه جنگل بزرگ بود که کل زمینش متعلق به ما بود. هوا همچنان خیلی روشن بود. ولی بههرحال خیلی هم خطرناک بود. هوا هم نسبتا خنک بود. با این وضعیت رفتن به اونجا کار احمقانهای برای دوتا دختر ضعیف بود.
_: تنهایی میخواین برین؟
×: آره خب.
_: تنهایی خطرناکه. نمیتونین برین.
×: من از تو اجازه نگرفتم جونگکوک! ات میای یا نه؟
+: خب....
نگاه مظلومش میگفت که دوست داره بره. ولی دختر من مطیع تر از اونی شده بود که بدون اجازه من بره.
به اون چشمای کهکشانی نه نمیشه گفت واقعا.
_: خیلیخب اگه دوست داری میتونی بری.
لبخندش که از سر هیجان روی صورت شکل گرفته بود زیادی قشنگ بود.
_: ولی خیلی دور نشین و سریه هم برگردین.
رز دست ات رو گرفت دنبال خودش سمت جنگل راه انداخت.
×: باشهبابا!
_: همیندورواطرافا!!؟
+: باشه خرگوش!
همون طوری با لبخند به دختر کوچولوم با موهای فر بلندش زل زده بودم که متوجه نشدم کی ازم دور شدن.
دستی که روی شونم افتادم از دنیا خیالات جدام کرد.
÷: هعی ... اتروهم برد؟
_: این زن توهم خیلی پرروعه ها!؟
÷: حیف که دوسش دارم!
همون طور که ازش دور میشدم حرفشو تکرار کردم.
ویو ات
+: چیشد یه دفعه دلت خواست بیایم اینجا؟
×: میدونستی اولین بار من و جیمین اینجا باهم آشنا شدیم؟
+:چی؟..واقعا؟
×: آره. اونموقع من فقط ⁷ سالم بود. دوستای خانوادگی بودیم و اون موقعها این زمین رو با بابام شریک بودن. تا وقتی پیشنهاد خریدشو دادن و بابام کل سهمش بهشون فروخت. حتی قیمت فروش ۳ دنگ اینجا اونقدری زیاد بود که بابام تونست باهاش یه کمپانی هنری توی بهترین مرکز سئول راه بندازه.
+: چی شد که باهم آشنا شدین؟
×: اومم.. خب میدونی. من واقعا عاشق اینجا بودم و هستم. و اینجا رو بهتر از هرکس دیگهای میشناسم. و وجب به وجب اینجا رو ازبرم. بزار برسیم تا بهت بگم چجوری باهم آشنا شدیم.
۹۴۶
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.