p³
شب ساعت 11:33 _ویلای شخصی_سئول_کره جنوبی//
مینا « نارا برای تو و لانا اتاق طبقه آخر رو گذاشتم تک اتاقه شومینه هم داره ما تا صبح میخوایم مست کنیم(ما میخوایم مست کنیم ما😔🤌🏻) و اهنگ بذاریم و حرف بزنیم پارتی شبانه گفتم یوقت لانا خوابش نبره...
نارا « عوووو مرسی لاوت اونی:>
مینا « قربونت...آم چوب هارو گذاشتم خودت شومینه رو روشن کن سردتون نشه همچیم هست تو اتاق
نارا « اوکییییی...لانا رو که غرق خواب بود رو از روی مبل برداشتم و سوار آسانسور شدم و به طبقه آخر رفتم....
.
.
اتاق کوچیک ولی تمیزی بود، تخت دو نفره کنار شومینه و دوتا مبل کوچیک سبز پاستیلی روبروش...لباسای لانا و خودم رو عوض کردم و روی تخت خوابوندمش...لانا رو گذاشتم سمت گرما چون میترسیدم سرما بخوره پتو رو تا قفسه سینش کشیدم و بهش نگاهی کردم....زندگی منو تهیونگ با وجود لانا کامل میشد...نزدیک طلاق و جدایی بود زندگیمون که فهمیدیم لانا رو داریم:) دستی روی موهای لختش کشیدم و بوسه ای روی پیشونیش زدم...یکم تو گوشیم چرخیدم که پست ته که عکس شام دورهمیشون بود رو دیدم...لایکش کردم و گوشی رو گذاشتم کنار و به خواب رفتم.......
.
.
.
ساعت 3:46صبح//
نارا « نفس تنگی امونمو بریده بود...نفس کشیدن برام سخت ترین کار ممکن توی اون لحظه بود...نگاهی به شومینه ای که چوباش درحال سوختن بود کردم..ن...نه...راه رفتن و حفظ تعادل سخت ترین کار بود...باید خودمو لانا رو از گاز گرفتی نجات میدادم...با تمام توانم به سمت پنجره کنار تخت رفتم و بازش کردم....سرمو بردم بیرون و نفسی کشیدم...قفسه سینم بدجور درد میکرد....یدفعه یادم به لانا افتاد...سریع به سمتش رفتم و با هرچی زور داشتم تکونش میدادم....خواب بود باید سریع از این اتاق فاکی میبردمش بیرون...چون اتاقی که ما توش بودیم پنت هوس بود با تموم زورم لانا رو بغل کردم و به فضای ازاد رفتم....لانا...لانا *سرفه.....لا...نا مامانی بلند...سرفه* شو....لانااااا
هرچقدر به صورتش ضربه میزدم ریاکشنی نشون نمیداد...انگشتمو لرزون جلوی دماغش بردم....ن...نهههه...با اون فکر مزخرف تنم یخ زد با جیغ و دادی که نمیدونم چجور توی وجودم بود سر و صدا میکردم...بورا و لی لی با شدت در رو باز کردند و وارد بالکن شدند....لاناااااا بچههه هاااا لانااااا لانا مامانی بیدار شو دیگه بلند شوو هقققققق
لی لی « زنگ بزنین آمبولانس زود باشینننننن
مینا « نارا برای تو و لانا اتاق طبقه آخر رو گذاشتم تک اتاقه شومینه هم داره ما تا صبح میخوایم مست کنیم(ما میخوایم مست کنیم ما😔🤌🏻) و اهنگ بذاریم و حرف بزنیم پارتی شبانه گفتم یوقت لانا خوابش نبره...
نارا « عوووو مرسی لاوت اونی:>
مینا « قربونت...آم چوب هارو گذاشتم خودت شومینه رو روشن کن سردتون نشه همچیم هست تو اتاق
نارا « اوکییییی...لانا رو که غرق خواب بود رو از روی مبل برداشتم و سوار آسانسور شدم و به طبقه آخر رفتم....
.
.
اتاق کوچیک ولی تمیزی بود، تخت دو نفره کنار شومینه و دوتا مبل کوچیک سبز پاستیلی روبروش...لباسای لانا و خودم رو عوض کردم و روی تخت خوابوندمش...لانا رو گذاشتم سمت گرما چون میترسیدم سرما بخوره پتو رو تا قفسه سینش کشیدم و بهش نگاهی کردم....زندگی منو تهیونگ با وجود لانا کامل میشد...نزدیک طلاق و جدایی بود زندگیمون که فهمیدیم لانا رو داریم:) دستی روی موهای لختش کشیدم و بوسه ای روی پیشونیش زدم...یکم تو گوشیم چرخیدم که پست ته که عکس شام دورهمیشون بود رو دیدم...لایکش کردم و گوشی رو گذاشتم کنار و به خواب رفتم.......
.
.
.
ساعت 3:46صبح//
نارا « نفس تنگی امونمو بریده بود...نفس کشیدن برام سخت ترین کار ممکن توی اون لحظه بود...نگاهی به شومینه ای که چوباش درحال سوختن بود کردم..ن...نه...راه رفتن و حفظ تعادل سخت ترین کار بود...باید خودمو لانا رو از گاز گرفتی نجات میدادم...با تمام توانم به سمت پنجره کنار تخت رفتم و بازش کردم....سرمو بردم بیرون و نفسی کشیدم...قفسه سینم بدجور درد میکرد....یدفعه یادم به لانا افتاد...سریع به سمتش رفتم و با هرچی زور داشتم تکونش میدادم....خواب بود باید سریع از این اتاق فاکی میبردمش بیرون...چون اتاقی که ما توش بودیم پنت هوس بود با تموم زورم لانا رو بغل کردم و به فضای ازاد رفتم....لانا...لانا *سرفه.....لا...نا مامانی بلند...سرفه* شو....لانااااا
هرچقدر به صورتش ضربه میزدم ریاکشنی نشون نمیداد...انگشتمو لرزون جلوی دماغش بردم....ن...نهههه...با اون فکر مزخرف تنم یخ زد با جیغ و دادی که نمیدونم چجور توی وجودم بود سر و صدا میکردم...بورا و لی لی با شدت در رو باز کردند و وارد بالکن شدند....لاناااااا بچههه هاااا لانااااا لانا مامانی بیدار شو دیگه بلند شوو هقققققق
لی لی « زنگ بزنین آمبولانس زود باشینننننن
۵۱.۱k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.