تـ ـکپارتیـ فلیکس درخواستی☆★
تـ ـکپارتیـ #فلیکس درخواستی☆★
نمیتوانست با وجود درد آزار دهنده ای که داشت از روی کاناپه بلند شود
سعی کرد با توجه کرد'ن به جاهای دیگر به درد'ی که داشت فکر نکند اما درد'ی که داشت برنده شد
چشمان'ش را بست و در خود جمع شد تنها'ی تنها بود و هیچکاری به خاطر درد'ش از دست'ش بر نمی آمد
پس با شرمندگ'ی منتظر همسر دوست داشتنی و دلسوز'ش بود که از راه برسد!
چشمان قهوه ای رنگ و درشتش را به سقف سفید رنگی که دور'ش طلایی بود دوخت اما طول'ی نکشید که بازهم تمرکزش با درد فاک'ی که داشت از بین رفت دروغ چرا از درد واقعا اذیت شد درحدی که بغض'ش شکست و به گریه های بی سر و صدا و بی جان'ی تبدیل شده بود
ایندفعه سعی کرد درباره «فلیکس» کسی که به زندگی بی جان'ش روح داده بود فکر کند
واقعا خوشبخت بود که همسرش کسی بود که ظاهرش واقعا زیبا و خواستنی بود و زیباترین چیزش این بود که باطن'ش هم مانند ظاهر'ش زیبا و دوست داشتنی بود ظاهر و باطن'ش کاملا یکی بودند که این زیبا تر'ش میکرد
به سختی درحال فکر کردن بود که صدای زدن رمز در آمد سریع اشک هایش را پاک کرد و سعی کرد بلند شود و به دیدن فرشته نجات'ی که از دست خودکشی و نا امیدی نجاتش داده بود برود
به سخت'ی بلند شد و رفت به سمت در که«فلیکس» با دیدن رنگ پریده و چهره بی جانش خوشحالی و نگرانی جای عوض کردند و پرسید«بیب حالت خوبه؟» از آن جایی که حالش خوب نبود سر'ش را اینور و آنور کرد و به سمت فرشته بی بالش رفت و خودش را در بغل'ش انداخت و شروع به گریه کرد'ن،کرد از او پرسید«ا/ت چت شده؟» که دخترک تعادل خود را از دست داد و با دو زانویش بر روی زمین افتاد و گفت«د...درد... د... داره» پسر،دخترک را براید استایل بلند کرد و به سمت حمام برد و اب گرم را باز کرد و دخترک را داخل اب گذاشت و گفت«اب گرمه؟ یا سرده» دخترک سری تکان داد و گفت«خوبه آخ» پسر هم با نگران'ی گفت«درد داری؟» دخترک سر'ی تکان داد
کم'ی گذشت و پسر دخترک را از اب وان بیرون اورد و حوله را بر تن'ش کرد و بر روی صندلی نشاند و شروع به خشک کردن موهایش،کرد
بر روی تخت گذاشت'ش سپس کیسه اب'ی که از آب گرم پر شده بود برا به او داد و گفت«بزارش روی دلت» و قرصی به همراه آب ولرم اورد و به دخترک داد
و گفت«خوبی؟» دخترک هم گفت«اره ممنونم لیکسی تو همیشه به من کمک میکنی و من هیچی:)» پسر هم گفت«همین که توی زندگی منی خودش یه کمک بزرگه تو خودت برای من یه زندگی ای!:)» و سپس به ساعت نگاهی کرد و گفت«عه ساعت کی وقت کرد²و³⁰ بشه:/» و بعد چراغ را خاموش کرد و کنار دختر زندگی اش دراز کشید و گفت«بیب اگه حس کردی دوباره درد داشتی بیدارم کن» دخترک هم گفت«باشه لیکسی! شبت بخیر همیشگی'م:))))»گفت«شبت بخیر بچه:)» و دخترک خودش را در اغوش فرشته اش جای داد و چشمانش را بست
تامام:))))
نمیتوانست با وجود درد آزار دهنده ای که داشت از روی کاناپه بلند شود
سعی کرد با توجه کرد'ن به جاهای دیگر به درد'ی که داشت فکر نکند اما درد'ی که داشت برنده شد
چشمان'ش را بست و در خود جمع شد تنها'ی تنها بود و هیچکاری به خاطر درد'ش از دست'ش بر نمی آمد
پس با شرمندگ'ی منتظر همسر دوست داشتنی و دلسوز'ش بود که از راه برسد!
چشمان قهوه ای رنگ و درشتش را به سقف سفید رنگی که دور'ش طلایی بود دوخت اما طول'ی نکشید که بازهم تمرکزش با درد فاک'ی که داشت از بین رفت دروغ چرا از درد واقعا اذیت شد درحدی که بغض'ش شکست و به گریه های بی سر و صدا و بی جان'ی تبدیل شده بود
ایندفعه سعی کرد درباره «فلیکس» کسی که به زندگی بی جان'ش روح داده بود فکر کند
واقعا خوشبخت بود که همسرش کسی بود که ظاهرش واقعا زیبا و خواستنی بود و زیباترین چیزش این بود که باطن'ش هم مانند ظاهر'ش زیبا و دوست داشتنی بود ظاهر و باطن'ش کاملا یکی بودند که این زیبا تر'ش میکرد
به سختی درحال فکر کردن بود که صدای زدن رمز در آمد سریع اشک هایش را پاک کرد و سعی کرد بلند شود و به دیدن فرشته نجات'ی که از دست خودکشی و نا امیدی نجاتش داده بود برود
به سخت'ی بلند شد و رفت به سمت در که«فلیکس» با دیدن رنگ پریده و چهره بی جانش خوشحالی و نگرانی جای عوض کردند و پرسید«بیب حالت خوبه؟» از آن جایی که حالش خوب نبود سر'ش را اینور و آنور کرد و به سمت فرشته بی بالش رفت و خودش را در بغل'ش انداخت و شروع به گریه کرد'ن،کرد از او پرسید«ا/ت چت شده؟» که دخترک تعادل خود را از دست داد و با دو زانویش بر روی زمین افتاد و گفت«د...درد... د... داره» پسر،دخترک را براید استایل بلند کرد و به سمت حمام برد و اب گرم را باز کرد و دخترک را داخل اب گذاشت و گفت«اب گرمه؟ یا سرده» دخترک سری تکان داد و گفت«خوبه آخ» پسر هم با نگران'ی گفت«درد داری؟» دخترک سر'ی تکان داد
کم'ی گذشت و پسر دخترک را از اب وان بیرون اورد و حوله را بر تن'ش کرد و بر روی صندلی نشاند و شروع به خشک کردن موهایش،کرد
بر روی تخت گذاشت'ش سپس کیسه اب'ی که از آب گرم پر شده بود برا به او داد و گفت«بزارش روی دلت» و قرصی به همراه آب ولرم اورد و به دخترک داد
و گفت«خوبی؟» دخترک هم گفت«اره ممنونم لیکسی تو همیشه به من کمک میکنی و من هیچی:)» پسر هم گفت«همین که توی زندگی منی خودش یه کمک بزرگه تو خودت برای من یه زندگی ای!:)» و سپس به ساعت نگاهی کرد و گفت«عه ساعت کی وقت کرد²و³⁰ بشه:/» و بعد چراغ را خاموش کرد و کنار دختر زندگی اش دراز کشید و گفت«بیب اگه حس کردی دوباره درد داشتی بیدارم کن» دخترک هم گفت«باشه لیکسی! شبت بخیر همیشگی'م:))))»گفت«شبت بخیر بچه:)» و دخترک خودش را در اغوش فرشته اش جای داد و چشمانش را بست
تامام:))))
۴.۰k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.