فرشته نگهبان من...
#فرشته_نگهبان_من
#part48
"ویو شوگا"
ات یجورایی متعجب داشت نگام میکرد
ات:ا..الان..ت...تو چی گفتی؟
شوگا:(لبخند)
ات:م..منظورت اینه که...
شوگا:منننن عاشقتم...فرشته زندگیم...♡ از همون اولش یه حسی بهت داشتم...منی که از ادما متنفر بودم!!!...ولی...الان تورو خیلییی دوست دارم ات...توی این ۱۹ سال به اندازه کافی شناختمت...همه ی اخلاقاتتم میدونم...نمیخوامم که الان بهم جوابتو بدی ولی...
و خواستم ادامه ی حرفم رو بگم که ات شروع کرد به حرف زدن
ات:چی داری میگی تو؟...گمشو باو
و خواست بره سمت در
چیشد؟؟؟ن..ناراحت شد؟؟؟
فکر نمیکردم همچین عکس العملی داشته باشه...
داشتم بهش فکر میکردم و وقتی به خودم اومدم دیدم ات توی اتاق نیست و رفته...درسته...چند ثانیه بعدش کنار ات ظاهر شدم
ات:لعنتی!چرا نمیتونم ازت دور باشم؟؟؟
شوگا:....
ات:چرا انقدر گوه اضافی میخوری؟؟؟من یه ادمم...تویه روح نگهبان...چرا باخودت فکر کردی من باید به تو جواب بدم...تو وظیفت اینه که از من مراقبت کنی...نه چیز دیگه ای!!!خستم کردی شوگا...!
و قدم هاش و تند تر کرد تا ازم جلو تر بره
فکرشم نمیکردم که اینجوری جوابم و بده...
داشتیم از کنار اتاق جونگ کوک رد میشدیم که یه صدای دادی از توی اتاقش اومد
ات یه لحظه همونجا وایستاد و به صدا گوش کرد
کوک:چرا اومدی اینجا؟؟؟بهت چی گفته بودم؟؟؟اگه ببینتت چی؟؟؟هرچی زودتر از این عمارت گمشو برو بیرون!!!(داد)
طرف:چی داری میگی جونگ کوک؟؟؟من برادرتم عوضی...
کوک:(نفس عمیق)
طرف:همه ی این کارارو من برات کردم...تو بخاطر من تونستی بدستش بیاری!!!(داد)
کوک:خفه شو...الان اگه صدات و بشنوه میخوای چه گوهی بخوری؟؟؟
طرف:میخوام بفهمه من کیم...میخوام دوباره ببینمش!
انگار جونگ کوک زد در گوش طرف
کوک:چی داری میگی؟؟؟میخوای همه ی نقشه هام و خراب کنی؟!گمشو برو بیرون...برو بیرون!(داد)
طرف:من از اینجا میرم...ولی برمیگردم...برمیگردم!
صدای قدم ها نزدیک و نزدیک تر شد
که ات بدو بدو کرد و رفت طرف اتاقش...منم پشت سرش رفتم!
خماریییییییییی🙃❤
#part48
"ویو شوگا"
ات یجورایی متعجب داشت نگام میکرد
ات:ا..الان..ت...تو چی گفتی؟
شوگا:(لبخند)
ات:م..منظورت اینه که...
شوگا:منننن عاشقتم...فرشته زندگیم...♡ از همون اولش یه حسی بهت داشتم...منی که از ادما متنفر بودم!!!...ولی...الان تورو خیلییی دوست دارم ات...توی این ۱۹ سال به اندازه کافی شناختمت...همه ی اخلاقاتتم میدونم...نمیخوامم که الان بهم جوابتو بدی ولی...
و خواستم ادامه ی حرفم رو بگم که ات شروع کرد به حرف زدن
ات:چی داری میگی تو؟...گمشو باو
و خواست بره سمت در
چیشد؟؟؟ن..ناراحت شد؟؟؟
فکر نمیکردم همچین عکس العملی داشته باشه...
داشتم بهش فکر میکردم و وقتی به خودم اومدم دیدم ات توی اتاق نیست و رفته...درسته...چند ثانیه بعدش کنار ات ظاهر شدم
ات:لعنتی!چرا نمیتونم ازت دور باشم؟؟؟
شوگا:....
ات:چرا انقدر گوه اضافی میخوری؟؟؟من یه ادمم...تویه روح نگهبان...چرا باخودت فکر کردی من باید به تو جواب بدم...تو وظیفت اینه که از من مراقبت کنی...نه چیز دیگه ای!!!خستم کردی شوگا...!
و قدم هاش و تند تر کرد تا ازم جلو تر بره
فکرشم نمیکردم که اینجوری جوابم و بده...
داشتیم از کنار اتاق جونگ کوک رد میشدیم که یه صدای دادی از توی اتاقش اومد
ات یه لحظه همونجا وایستاد و به صدا گوش کرد
کوک:چرا اومدی اینجا؟؟؟بهت چی گفته بودم؟؟؟اگه ببینتت چی؟؟؟هرچی زودتر از این عمارت گمشو برو بیرون!!!(داد)
طرف:چی داری میگی جونگ کوک؟؟؟من برادرتم عوضی...
کوک:(نفس عمیق)
طرف:همه ی این کارارو من برات کردم...تو بخاطر من تونستی بدستش بیاری!!!(داد)
کوک:خفه شو...الان اگه صدات و بشنوه میخوای چه گوهی بخوری؟؟؟
طرف:میخوام بفهمه من کیم...میخوام دوباره ببینمش!
انگار جونگ کوک زد در گوش طرف
کوک:چی داری میگی؟؟؟میخوای همه ی نقشه هام و خراب کنی؟!گمشو برو بیرون...برو بیرون!(داد)
طرف:من از اینجا میرم...ولی برمیگردم...برمیگردم!
صدای قدم ها نزدیک و نزدیک تر شد
که ات بدو بدو کرد و رفت طرف اتاقش...منم پشت سرش رفتم!
خماریییییییییی🙃❤
۹.۱k
۲۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.