گس لایتر/پارت ۲۸
اسلایدها: جونگکوک و بایول، یون ها و هیونو، نابی ، داجونگ، نامو ، نایون ، ایل دونگ، کیک و تالار عروسی.
مراسم ازدواج...
از زبان جونگکوک:
توی مراسم بودیم... بایول خیلی هیجان زده بود!...هربار که نگاهم با نگاهش تلاقی میکرد به گرمی لبخند میزد...از چشماش شور و شعف میبارید....متقابلا بهش لبخند میزدم...بایول....فقط چیزهایی که میبینه رو باور میکنه...از جمله لبخندهای تصنعی من!...و این برای من یک پوئن مثبت بود...
از زبان ایم نابی(مادر بایول) :
ستاره زیبای من امشب بیش از هر زمان دیگه ای میدرخشید...لباسی که به تن داشت...به سپیدی ضمیر و باطن پاکش بود...مثل قلب صاف و بی آلایشش ساده بود... و مثل روحیه ی لطیفش از حریر بود و ابریشمی...
نمیدونم این همه تشویش خاطر برای چی بود... شاید طبیعیه...به عنوان یک مادر برای آینده دخترم نگرانم...با شناختی که از داجونگ و میزان وابستگیش به بایول دارم حتم دارم که ازدواج و رفتن بایول از خونه برای اون دشوارتره...
از زبان جئون نامو(پدر جونگکوک):
امشب بی تردید بهترین شب زندگیمه...از اینکه ازدواج تنها فرزندم رو میبینم و مهمتر از همه اینکه دختر شایسته ای رو توی سئول انتخاب کرده به قدری خوشحالم که کلمه درخوری برای توصیفش پیدا نمیکنم...نایون کنارم بود اما ساکت بود...
_عزیزم؟
چرا تو خودتی؟!
نایون: نه خوبم... مشکلی نیست
نامو: دروغگوی خوبی نیستی نایون!...نگرانی توی چشمات کاملا مشهوده
نایون: فقط یه مادر میتونه به خوبی این و درک کنه... مردا همیشه خونسردن!
خندیدم و گفتم: متاسفم عزیزم اما من به اندازه ای خوشحالم...که نمیتونم اظهار تشویش و نگرانی کنم
از زبان ایم بایول:
امشب ازشب های تکرار نشدنی زندگیمه... همه چی زیباست... خاص و یونیک...امشب تمام توجه ها به منه... جونگکوک کنارم بود...دستمو گرفت _عزیزم؟
من چن لحظه میرم و سریع برمیگردم
بایول: باشه
از زبان جئون جونگکوک:
تایم خوردن قرصام بود...از سالن بیرون رفتم تا دور از چشم کسی اونا رو بخورم... امیدوارم بتونم خودمو کنترل کنم... اجازه نمیدم همین اول راه همه چی خراب بشه...شاید اگه قبل از مراسم مشکلمو به بایول گفته بودم میشد یه جوری قانعش کنم... بایول دختر خوبیه شاید باهام کنار میومد و کمکم میکرد...جلوی آینه دستشویی ایستاده بودم...به خودم نگاه میکردم... اونقدر بهم فشار عصبی وارد شده بود که مستأصل شده بودم...خودمو سرزنش میکردم...شاید بهتر بود همه چیزو بهش میگفتم... اما دیگه نه!...از امشب دیگه نمیشه چیزی بهش گفت... ممکنه تصور کنه که قصد فریبشو داشتم...اونجوری فک میکنه چیزای دیگه ایم هست که بهش نگفتم... میفهمه باهاش روراست نبودم... تا حالا نگفتم...از اینجا به بعد هم نمیتونم بگم!...راهی که اومدم رو باید ادامه بدم...
دستی به صورتم کشیدم...خودمو مرتب کردم...برگشتم به سالن...چیزی به پایان مراسم باقی نمونده بود...
از زبان ایل دونگ:
توی سالن بودم... دیدم که داره میاد داخل سالن...با لیوان نوشیدنی ای که توی دستم بود آهسته رفتم به طرفش...اونم وقتی منو دید به سمت من اومد...
_خوش میگذره؟
ایل دونگ: عالی!!!... حتما خیلی هیجان زده ای!!!
جونگکوک: من؟!!...برای چی؟
پوزخندی زدم...گفتم: خب برای اینکه همه شب عروسیشون هیجان زدن... البته این در مورد تو که معلوم نیست از آهنی یا سنگ صدق نمیکنه!...چشماشو رو هم فشار داد!...گفت: باشه!... بلاخره شب ازدواج تو هم میرسه... به علاوه... اگه من بی احساس بودم...الان مراسم ازدواجم نبود!...تویی که هنوز مجردی چه توجیهی داری؟!
ایل دونگ: خب یکی از علتاش میتونه این باشه که من به اندازه تو بی پروا نیستم که ازدواج کنم
مراسم ازدواج...
از زبان جونگکوک:
توی مراسم بودیم... بایول خیلی هیجان زده بود!...هربار که نگاهم با نگاهش تلاقی میکرد به گرمی لبخند میزد...از چشماش شور و شعف میبارید....متقابلا بهش لبخند میزدم...بایول....فقط چیزهایی که میبینه رو باور میکنه...از جمله لبخندهای تصنعی من!...و این برای من یک پوئن مثبت بود...
از زبان ایم نابی(مادر بایول) :
ستاره زیبای من امشب بیش از هر زمان دیگه ای میدرخشید...لباسی که به تن داشت...به سپیدی ضمیر و باطن پاکش بود...مثل قلب صاف و بی آلایشش ساده بود... و مثل روحیه ی لطیفش از حریر بود و ابریشمی...
نمیدونم این همه تشویش خاطر برای چی بود... شاید طبیعیه...به عنوان یک مادر برای آینده دخترم نگرانم...با شناختی که از داجونگ و میزان وابستگیش به بایول دارم حتم دارم که ازدواج و رفتن بایول از خونه برای اون دشوارتره...
از زبان جئون نامو(پدر جونگکوک):
امشب بی تردید بهترین شب زندگیمه...از اینکه ازدواج تنها فرزندم رو میبینم و مهمتر از همه اینکه دختر شایسته ای رو توی سئول انتخاب کرده به قدری خوشحالم که کلمه درخوری برای توصیفش پیدا نمیکنم...نایون کنارم بود اما ساکت بود...
_عزیزم؟
چرا تو خودتی؟!
نایون: نه خوبم... مشکلی نیست
نامو: دروغگوی خوبی نیستی نایون!...نگرانی توی چشمات کاملا مشهوده
نایون: فقط یه مادر میتونه به خوبی این و درک کنه... مردا همیشه خونسردن!
خندیدم و گفتم: متاسفم عزیزم اما من به اندازه ای خوشحالم...که نمیتونم اظهار تشویش و نگرانی کنم
از زبان ایم بایول:
امشب ازشب های تکرار نشدنی زندگیمه... همه چی زیباست... خاص و یونیک...امشب تمام توجه ها به منه... جونگکوک کنارم بود...دستمو گرفت _عزیزم؟
من چن لحظه میرم و سریع برمیگردم
بایول: باشه
از زبان جئون جونگکوک:
تایم خوردن قرصام بود...از سالن بیرون رفتم تا دور از چشم کسی اونا رو بخورم... امیدوارم بتونم خودمو کنترل کنم... اجازه نمیدم همین اول راه همه چی خراب بشه...شاید اگه قبل از مراسم مشکلمو به بایول گفته بودم میشد یه جوری قانعش کنم... بایول دختر خوبیه شاید باهام کنار میومد و کمکم میکرد...جلوی آینه دستشویی ایستاده بودم...به خودم نگاه میکردم... اونقدر بهم فشار عصبی وارد شده بود که مستأصل شده بودم...خودمو سرزنش میکردم...شاید بهتر بود همه چیزو بهش میگفتم... اما دیگه نه!...از امشب دیگه نمیشه چیزی بهش گفت... ممکنه تصور کنه که قصد فریبشو داشتم...اونجوری فک میکنه چیزای دیگه ایم هست که بهش نگفتم... میفهمه باهاش روراست نبودم... تا حالا نگفتم...از اینجا به بعد هم نمیتونم بگم!...راهی که اومدم رو باید ادامه بدم...
دستی به صورتم کشیدم...خودمو مرتب کردم...برگشتم به سالن...چیزی به پایان مراسم باقی نمونده بود...
از زبان ایل دونگ:
توی سالن بودم... دیدم که داره میاد داخل سالن...با لیوان نوشیدنی ای که توی دستم بود آهسته رفتم به طرفش...اونم وقتی منو دید به سمت من اومد...
_خوش میگذره؟
ایل دونگ: عالی!!!... حتما خیلی هیجان زده ای!!!
جونگکوک: من؟!!...برای چی؟
پوزخندی زدم...گفتم: خب برای اینکه همه شب عروسیشون هیجان زدن... البته این در مورد تو که معلوم نیست از آهنی یا سنگ صدق نمیکنه!...چشماشو رو هم فشار داد!...گفت: باشه!... بلاخره شب ازدواج تو هم میرسه... به علاوه... اگه من بی احساس بودم...الان مراسم ازدواجم نبود!...تویی که هنوز مجردی چه توجیهی داری؟!
ایل دونگ: خب یکی از علتاش میتونه این باشه که من به اندازه تو بی پروا نیستم که ازدواج کنم
۱۶.۶k
۱۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.