❦𝐩𝐚𝐫𝐭𝟑𝟑❦
جیمین دستمال خونی رو زمین انداخت و با داد شروع به حرف زدن کرد که دوباره باعث خون دماغش شد
" چون هیچکس نفهمید چون هميشه شما برام تصمیم گرفتین چون هیچ وقت عشقمو نسبت به دخترت ندیدی با اینکه میدونستی دختر واقعیت نیست و این مشکلی نداره برادرت و سالها تنها فرستادی اینجا تا از یونا دور باشم هیچوقت نفهمیدی چقدر عذاب میکشم"
بابا متعجب سمتش برگشت و بعد به من نگاه کرد اما من فقط زیر نگاهاشون آروم هق میزدم و اشک میریختم
جیمین" همچی و میدونه بهش گفتم، گفتم دخترت نیست همچی و گفتم"
بابا عصبانی تر از قبل خواست سمتش بره که ازجام بلند شدم صدام میلرزید اما سعی کردم بتونم جمله هارو کنار هم بچینم"ب.. با..با لط... فا بس کن... جی.. مین هم... تق.. صیری... نداره"
متوجه بیشتر عصبی شدنش بخاطره حمایتم از جیمین شد اما حداقل دیگه آسیبی بهش نزد عصبانی سمت پله ها رفت و قبل از محو شدنش تو راه پله گفت"همین امشب از اینجا میریم"
جیمین عصبانی دکور خونه رو بهم میریخت و من با مامان سمت اتاقم میرفتیم تا وسایلمون و جم کنیم هانا تو بغل آجوما از صدای وحشتناک وسایل که با ضربه های جیمین خورد میشدن میلرزید
مامان کمکم کرد روی تخت بشینم و بعد بی حرفی شروع به جم کردن وسایلم کرد
" م. مامان"
" کی بهت گفت؟"
اشک روی گونمو پاک کردم"ه.. همون شب.. که رفتین"
"چرا بهم نگفتی"
"م.. گه تو مامانم... نیستی"
مامان وسایلو ول کرد و امد و جلوی پام نشست دستای لرزونمو تو دستش گرفت و آروم فشرد و یه قطره اشک از چشمش چکید رو دستم
"ببخشید که مادر واقعیت نیستم، اما اما باور کن بیشتر از دختر تنی خودم دوست دارم"
" میدونم برای محبت کردن حتما نباید از خون هم باشیم تو مامان واقعی منی هر اتفاقی هم که بیوفته" مامان اشک هاشو پاک کرد و بغلم کرد
محکم دستامو دورش حلقه کردم اشکمو با پشت دست پاک کردم
مامان کنارم نشست و گفت" جیمین... دوسش داری؟"یکم شوکه شدم اما سرم و پایین انداختم و گفتم" نمیدونم... شاید.. شاید یه کوچولو"
دوباره نگاهمو به مامان دادم" چرا جیمین گفت بابا تنها فرستادتش اینجا؟"
مامان آه کوتایی کشید اما بلافاصله گفت"اهه یونا داستانش مال زمانیه که تو 8سالت بود"
متعجب به مامان نگاه کرد"چطور؟ مگه من سه سا..."
"از زمانی که تو امدی جیمین بهت وابسته شد و این روز به روز نسبت بهت عمیقتر میشد تا جیمین گفت... "
(16 سال قبل)
خانم پارک با کمک آقای پارک که سعی داشت آرومش کنه از مطب دکتر امدن بیرون این آخرین تلاششون بود اما بازم بی نتیجه و اونا دیگه بچه دار نمیشدن بخاطره سقط هایی که داشت رحمش آسیب دیده بود و باید برش میداشتن و این یعنی همیشه تنها موندن و محروم شدن از بهترین لذت دنیا اونا دیگه نمیتونستن بچه داشته باشن
خانم پارک روی صندلی ماشین نشست و سرش رو به صندلی تکیه داد و بی صدا گریه میکرد بعد از نشست آقای پارک سمت عمارت راه افتادن و بعد از دادن این خبر به پارک بزرگ اون پیر مرد گفت که مردم چی میگن پسر بزرگ شرکت سهام نمیتونه یه وارث بیاره؟باید دوباره ازدواج کنی
اما آقای پارک قبول نکرد و اون مرد گفت که باید بچه ای رو به فرزند خوندگی بگیرین خانم پارک جز اینکه ساکت بمونه و همچی و دست اونا پسره چاره ای نداشت
چند روز از اون ماجرا گذشت و اوضاع به نظر آروم بود اما از نظر خانم پارک نه هر شبش رو گریه صبح میکرد چکار باید میکرد یا باید از همسرش که بیشتر از جونش دوسش داشت جدا میشد یا یه بچه که از خون خودش نیست و قبول میکرد اما این طرز فکر اشتباه وقتی که آقای پارک با یه قنداقه صورتی توی بغلش امد نابود شد
وقتی که برای اولینبار بهش توی خواب لبخند زد با خودش گفت که خوشگل تر این موجود کوچولو هم وجود داره؟
آقای پارک بخاطره اینکه یه دختر به فرزندی قبول کردم سرزنش میکرد و ناراضی بود اما چه فایده وقتی اونا یه خانواده شده بودن
جیمین از برادرش کوچیکتر اما نه اونقدر که متوجه حس های به وجود آمدن توی قلبش نشه اما وقتی احساساتشو به زبون اورد باعت شد تا پدر و برادرش به تایلند بفرستنش چون فقط فکرمیکردن اون یه بچه اس
اما الان که بعد شونزده سال برگشته بود چی بازم اشتباه بود؟
بدون حرف تو سکوت به حرف های مامان گوش میدادم و بیشتر درای قلبمو به روی جیمین باز میکردم مامان بعد اتمام حرف هاش بلند شد تا از اتاق خارج بشه اما با حرف من ایستاد
"دوسش دارم" اینبار برعکس چند دقیقه پیش قاطعانه گفتم که مامان سمتم برگشت
"مطمئنی؟"
سرمو تکون دادم که مامان
"سعی میکنم با بابات صبحت کنم و حرفای منفی پدر بزرگت رو پاک کنم اما بهتره خیلی امید نداشته باشی"
لبخندی زدم"من بهت اعتماد دارم"
و مامان هم بعد یه لبخند کوچیک از اتاق خارج شد
" چون هیچکس نفهمید چون هميشه شما برام تصمیم گرفتین چون هیچ وقت عشقمو نسبت به دخترت ندیدی با اینکه میدونستی دختر واقعیت نیست و این مشکلی نداره برادرت و سالها تنها فرستادی اینجا تا از یونا دور باشم هیچوقت نفهمیدی چقدر عذاب میکشم"
بابا متعجب سمتش برگشت و بعد به من نگاه کرد اما من فقط زیر نگاهاشون آروم هق میزدم و اشک میریختم
جیمین" همچی و میدونه بهش گفتم، گفتم دخترت نیست همچی و گفتم"
بابا عصبانی تر از قبل خواست سمتش بره که ازجام بلند شدم صدام میلرزید اما سعی کردم بتونم جمله هارو کنار هم بچینم"ب.. با..با لط... فا بس کن... جی.. مین هم... تق.. صیری... نداره"
متوجه بیشتر عصبی شدنش بخاطره حمایتم از جیمین شد اما حداقل دیگه آسیبی بهش نزد عصبانی سمت پله ها رفت و قبل از محو شدنش تو راه پله گفت"همین امشب از اینجا میریم"
جیمین عصبانی دکور خونه رو بهم میریخت و من با مامان سمت اتاقم میرفتیم تا وسایلمون و جم کنیم هانا تو بغل آجوما از صدای وحشتناک وسایل که با ضربه های جیمین خورد میشدن میلرزید
مامان کمکم کرد روی تخت بشینم و بعد بی حرفی شروع به جم کردن وسایلم کرد
" م. مامان"
" کی بهت گفت؟"
اشک روی گونمو پاک کردم"ه.. همون شب.. که رفتین"
"چرا بهم نگفتی"
"م.. گه تو مامانم... نیستی"
مامان وسایلو ول کرد و امد و جلوی پام نشست دستای لرزونمو تو دستش گرفت و آروم فشرد و یه قطره اشک از چشمش چکید رو دستم
"ببخشید که مادر واقعیت نیستم، اما اما باور کن بیشتر از دختر تنی خودم دوست دارم"
" میدونم برای محبت کردن حتما نباید از خون هم باشیم تو مامان واقعی منی هر اتفاقی هم که بیوفته" مامان اشک هاشو پاک کرد و بغلم کرد
محکم دستامو دورش حلقه کردم اشکمو با پشت دست پاک کردم
مامان کنارم نشست و گفت" جیمین... دوسش داری؟"یکم شوکه شدم اما سرم و پایین انداختم و گفتم" نمیدونم... شاید.. شاید یه کوچولو"
دوباره نگاهمو به مامان دادم" چرا جیمین گفت بابا تنها فرستادتش اینجا؟"
مامان آه کوتایی کشید اما بلافاصله گفت"اهه یونا داستانش مال زمانیه که تو 8سالت بود"
متعجب به مامان نگاه کرد"چطور؟ مگه من سه سا..."
"از زمانی که تو امدی جیمین بهت وابسته شد و این روز به روز نسبت بهت عمیقتر میشد تا جیمین گفت... "
(16 سال قبل)
خانم پارک با کمک آقای پارک که سعی داشت آرومش کنه از مطب دکتر امدن بیرون این آخرین تلاششون بود اما بازم بی نتیجه و اونا دیگه بچه دار نمیشدن بخاطره سقط هایی که داشت رحمش آسیب دیده بود و باید برش میداشتن و این یعنی همیشه تنها موندن و محروم شدن از بهترین لذت دنیا اونا دیگه نمیتونستن بچه داشته باشن
خانم پارک روی صندلی ماشین نشست و سرش رو به صندلی تکیه داد و بی صدا گریه میکرد بعد از نشست آقای پارک سمت عمارت راه افتادن و بعد از دادن این خبر به پارک بزرگ اون پیر مرد گفت که مردم چی میگن پسر بزرگ شرکت سهام نمیتونه یه وارث بیاره؟باید دوباره ازدواج کنی
اما آقای پارک قبول نکرد و اون مرد گفت که باید بچه ای رو به فرزند خوندگی بگیرین خانم پارک جز اینکه ساکت بمونه و همچی و دست اونا پسره چاره ای نداشت
چند روز از اون ماجرا گذشت و اوضاع به نظر آروم بود اما از نظر خانم پارک نه هر شبش رو گریه صبح میکرد چکار باید میکرد یا باید از همسرش که بیشتر از جونش دوسش داشت جدا میشد یا یه بچه که از خون خودش نیست و قبول میکرد اما این طرز فکر اشتباه وقتی که آقای پارک با یه قنداقه صورتی توی بغلش امد نابود شد
وقتی که برای اولینبار بهش توی خواب لبخند زد با خودش گفت که خوشگل تر این موجود کوچولو هم وجود داره؟
آقای پارک بخاطره اینکه یه دختر به فرزندی قبول کردم سرزنش میکرد و ناراضی بود اما چه فایده وقتی اونا یه خانواده شده بودن
جیمین از برادرش کوچیکتر اما نه اونقدر که متوجه حس های به وجود آمدن توی قلبش نشه اما وقتی احساساتشو به زبون اورد باعت شد تا پدر و برادرش به تایلند بفرستنش چون فقط فکرمیکردن اون یه بچه اس
اما الان که بعد شونزده سال برگشته بود چی بازم اشتباه بود؟
بدون حرف تو سکوت به حرف های مامان گوش میدادم و بیشتر درای قلبمو به روی جیمین باز میکردم مامان بعد اتمام حرف هاش بلند شد تا از اتاق خارج بشه اما با حرف من ایستاد
"دوسش دارم" اینبار برعکس چند دقیقه پیش قاطعانه گفتم که مامان سمتم برگشت
"مطمئنی؟"
سرمو تکون دادم که مامان
"سعی میکنم با بابات صبحت کنم و حرفای منفی پدر بزرگت رو پاک کنم اما بهتره خیلی امید نداشته باشی"
لبخندی زدم"من بهت اعتماد دارم"
و مامان هم بعد یه لبخند کوچیک از اتاق خارج شد
۳۷.۰k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.