P45
(نایون ویو)
رفتم و افتادم روی تخت اخیش امتحان تموم شدا بالاخره میتونم کلی استراحت کنم ، با صدای گوشی از جیبم درش آوردم تا ببینم کیه ، جین یونگ بهم پیام داده بود حتما راجب امتحانم پرسیده .
جین یونگ : سلام امتحان چطور بوده ؟( ?안영 시험이 어떻케세요 )
براش نوشتم : عالی (허롱해)
گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم روی میز بغلم و خودمم با همون لباس فرم مدرسه رو تخت خواستم بخوابم که در اتاق باز شد و بابام اومد و با دیدن من با لحن شوخی کننده ای گفت : بنظر میرسه گند زدی ؟
نایون : نخیرم این بار عالی دادم
جونگ کوک : عالیه ، برو پایین خاله جیسو میگه بیا شام بخور
نایون : باشه ، شما نمیاین ؟
جونگ کوک : نه تو برو من میخوام بخوابم
واقعا گشنم بود برای همین سریع از جام پاشدم تا برم پایین اما قبل از اینکه برم یاد تاخیر امروزم افتادم و چشمام رو روی هم فشار دادم بعدم رو به بابام گفتم : بابا میگم
همینطوری که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش رو چشماش بود گفت : هوم نایون : امروز یکم تاخیر داشتم
جونگ کوک : یکم ؟
نایون : آره فقط یکم
جونگ کوک : چند دقیقه ؟
نایون : نیم ساعت
با این حرفم ساعدش رو از روی چشماش برداشت و نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت : فداسرت
انتظار این همه خونسردی رو نداشتم اما به هرحال یه نفس راحت کشیدم و دویدم سمت غذاهای خوشمزه خاله جیسو
(ا/ت ویو)
نشسته بودم روی مبل و کتاب میخوندم اسم کتابش و حتی محتواش برام آشنا بود انگار قبلا خونده بودمش (خوردم کن) به بعضی جاهاش که میرسه واقعا فکر میکنم قبلا خوندمش انگار قبلا یکی برام این کتاب رو آورده سعی کردم ذهنم رو ببرم عقب و با اسم کتاب یکدفعه یه صحنه تو کتابخونه اومد تو ذهنم اما تو این صحنه تنها نبودم یه پسر کنارم نشسته بود و داشتیم باهم کتاب میخوندیم ، برای چند دقیقه تکه هایی از مکالممون توی ذهنم پیچید و سرم یکم درد گرفت که دستم رو گذاشتم روش همش دارم سعی میکنم خاطراتم رو به یاد بیارم اما هربار فقط یه اسم میاد تو ذهنم اون اسم جونگ کوکه نمیدونم جونگ کوک کی بوده اما هرکی بوده نقش مهمی توی زندگیم داشته که بعد از این همه سال فراموشی هنوز اسمش توی ذهنمه ، زنگ در خورد که نگاهم رو به آیفون دادم دایون بود سریع پاشدم و رفتم در رو زدم بعدم در خونه رو براش باز کردم که بعد از چند دقیقه خیلی خسته اومد تو خونه و گفت : سلام مامان
ا/ت : سلام امتحان چطور بود؟
دایون : عالی بود
بعدم رفت و افتاد روی مبل حتما خیلی خسته شده اون واقعا سخت درس میخونه ، به خاطر مدرسه دایون باید برمیگشتیم سئول هنوز اون نامه تو ذهنمه که توش نوشته شده بود از سئول برو و برنگرد درسته که ما تو بوسانیم ولی الان مجبورم و چاره ای جز برگشتن ندارم .
ا/ت : دایون وسایلتو جمع کردی ؟
دایون : آره کی میریم ؟
ا/ت : تقریبا پس فردا از بوسان میریم
سرش رو به معنی تایید تکون داد و بعدم رفت توی اتاقش تا بخوابه
رفتم و افتادم روی تخت اخیش امتحان تموم شدا بالاخره میتونم کلی استراحت کنم ، با صدای گوشی از جیبم درش آوردم تا ببینم کیه ، جین یونگ بهم پیام داده بود حتما راجب امتحانم پرسیده .
جین یونگ : سلام امتحان چطور بوده ؟( ?안영 시험이 어떻케세요 )
براش نوشتم : عالی (허롱해)
گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم روی میز بغلم و خودمم با همون لباس فرم مدرسه رو تخت خواستم بخوابم که در اتاق باز شد و بابام اومد و با دیدن من با لحن شوخی کننده ای گفت : بنظر میرسه گند زدی ؟
نایون : نخیرم این بار عالی دادم
جونگ کوک : عالیه ، برو پایین خاله جیسو میگه بیا شام بخور
نایون : باشه ، شما نمیاین ؟
جونگ کوک : نه تو برو من میخوام بخوابم
واقعا گشنم بود برای همین سریع از جام پاشدم تا برم پایین اما قبل از اینکه برم یاد تاخیر امروزم افتادم و چشمام رو روی هم فشار دادم بعدم رو به بابام گفتم : بابا میگم
همینطوری که روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش رو چشماش بود گفت : هوم نایون : امروز یکم تاخیر داشتم
جونگ کوک : یکم ؟
نایون : آره فقط یکم
جونگ کوک : چند دقیقه ؟
نایون : نیم ساعت
با این حرفم ساعدش رو از روی چشماش برداشت و نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت : فداسرت
انتظار این همه خونسردی رو نداشتم اما به هرحال یه نفس راحت کشیدم و دویدم سمت غذاهای خوشمزه خاله جیسو
(ا/ت ویو)
نشسته بودم روی مبل و کتاب میخوندم اسم کتابش و حتی محتواش برام آشنا بود انگار قبلا خونده بودمش (خوردم کن) به بعضی جاهاش که میرسه واقعا فکر میکنم قبلا خوندمش انگار قبلا یکی برام این کتاب رو آورده سعی کردم ذهنم رو ببرم عقب و با اسم کتاب یکدفعه یه صحنه تو کتابخونه اومد تو ذهنم اما تو این صحنه تنها نبودم یه پسر کنارم نشسته بود و داشتیم باهم کتاب میخوندیم ، برای چند دقیقه تکه هایی از مکالممون توی ذهنم پیچید و سرم یکم درد گرفت که دستم رو گذاشتم روش همش دارم سعی میکنم خاطراتم رو به یاد بیارم اما هربار فقط یه اسم میاد تو ذهنم اون اسم جونگ کوکه نمیدونم جونگ کوک کی بوده اما هرکی بوده نقش مهمی توی زندگیم داشته که بعد از این همه سال فراموشی هنوز اسمش توی ذهنمه ، زنگ در خورد که نگاهم رو به آیفون دادم دایون بود سریع پاشدم و رفتم در رو زدم بعدم در خونه رو براش باز کردم که بعد از چند دقیقه خیلی خسته اومد تو خونه و گفت : سلام مامان
ا/ت : سلام امتحان چطور بود؟
دایون : عالی بود
بعدم رفت و افتاد روی مبل حتما خیلی خسته شده اون واقعا سخت درس میخونه ، به خاطر مدرسه دایون باید برمیگشتیم سئول هنوز اون نامه تو ذهنمه که توش نوشته شده بود از سئول برو و برنگرد درسته که ما تو بوسانیم ولی الان مجبورم و چاره ای جز برگشتن ندارم .
ا/ت : دایون وسایلتو جمع کردی ؟
دایون : آره کی میریم ؟
ا/ت : تقریبا پس فردا از بوسان میریم
سرش رو به معنی تایید تکون داد و بعدم رفت توی اتاقش تا بخوابه
۱۷.۱k
۰۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.