A year without him 💔
A year without him 💔
پــارتــــ : 2 💜
صبح شد . بیدار شدم دیدم ساعت 00 : 8 . یک ساعت خواب مونده بودم و دانشگاهم دیر شده بود . سریع لباس دانشگاهمو پوشیدم و یکمی آرایش کردم و رفتم . وقتی رسیدم استاد سر کلاس بود .
استاد گفت : به نظرت دیر نکردی ؟!
گفتم : ببخشید . خواب موندم .
استاد : برو بشین .
رفتم سر جام نشستم . بعد کلی درس بالاخره دانشگاه تموم شد . داشتم میرفتم که دوستم صدام کرد .
دوستم : می چا ،، می چا ،،، وایسا ،،، من امروز با تو میام .
گفتم : باشه بابا خودتو نکش ، بیا بریم .
تو راه خونه بودیم .
بورام : راستی شنیدی یه دانشجو پسر انتقالی ، اومده به دانشگاه ما ؟!
می چا : حالا کی هست ؟!
بورام : نمیدونم ولی فکر کنم ، فردا بیاد دانشگاه .
می چا : که اینطور .
رسیدیم خونه . با هم خداحافظی کردیم و هر کس رفت خونه خودش . سریع لباسامو درآوردم و رفتم نودل درست کردم و خوردم ، بعدش گرفتم خوابیدم تا غروب . وقتی بیدار شدم دیدم داره بارون میاد . دلم خیلی می خاست برم بیرون . پس چترمو برداشتم و رفتم . خیلی حال میداد زیر بارون قدم بزنی . از اونجایی که من وقتی میرم بیرون باید یه نوشیدنی بخورم ، چون هوا سرد بود یه هات چاکلت گرفتم و خوردم . بعدشم تصمیم گرفتم برم خونه . جلوی در خونه بودم که ، دیدم در بازه . یه خورده جلوتر رفتم . قطره های خون جلوی در بود . خیلی ترسیده بودم . دویدم سمت خونه دوستم که بیاد با هم بریم تو خونه من و ببینیم چه خبره . رسیدیم دم در .
بورام : یا خدا ،،، قاتل نگه میداری تو خونه ؟!
می چا : چرا چرت و پرت میگی ؟! حالا تو چرا واسه یه قتل ساده اینقدر تیپ زدی و اومدی / :
بورام : قتل ، ساده اس آخه / :
می چا : خب .... نه ):
بورام : حالا ول کن بیا بریم تو خونه جناب عالی ببینیم کی ، کیو کشته / :
وارد خونه شدیم که یهو ....
پــارتــــ : 2 💜
صبح شد . بیدار شدم دیدم ساعت 00 : 8 . یک ساعت خواب مونده بودم و دانشگاهم دیر شده بود . سریع لباس دانشگاهمو پوشیدم و یکمی آرایش کردم و رفتم . وقتی رسیدم استاد سر کلاس بود .
استاد گفت : به نظرت دیر نکردی ؟!
گفتم : ببخشید . خواب موندم .
استاد : برو بشین .
رفتم سر جام نشستم . بعد کلی درس بالاخره دانشگاه تموم شد . داشتم میرفتم که دوستم صدام کرد .
دوستم : می چا ،، می چا ،،، وایسا ،،، من امروز با تو میام .
گفتم : باشه بابا خودتو نکش ، بیا بریم .
تو راه خونه بودیم .
بورام : راستی شنیدی یه دانشجو پسر انتقالی ، اومده به دانشگاه ما ؟!
می چا : حالا کی هست ؟!
بورام : نمیدونم ولی فکر کنم ، فردا بیاد دانشگاه .
می چا : که اینطور .
رسیدیم خونه . با هم خداحافظی کردیم و هر کس رفت خونه خودش . سریع لباسامو درآوردم و رفتم نودل درست کردم و خوردم ، بعدش گرفتم خوابیدم تا غروب . وقتی بیدار شدم دیدم داره بارون میاد . دلم خیلی می خاست برم بیرون . پس چترمو برداشتم و رفتم . خیلی حال میداد زیر بارون قدم بزنی . از اونجایی که من وقتی میرم بیرون باید یه نوشیدنی بخورم ، چون هوا سرد بود یه هات چاکلت گرفتم و خوردم . بعدشم تصمیم گرفتم برم خونه . جلوی در خونه بودم که ، دیدم در بازه . یه خورده جلوتر رفتم . قطره های خون جلوی در بود . خیلی ترسیده بودم . دویدم سمت خونه دوستم که بیاد با هم بریم تو خونه من و ببینیم چه خبره . رسیدیم دم در .
بورام : یا خدا ،،، قاتل نگه میداری تو خونه ؟!
می چا : چرا چرت و پرت میگی ؟! حالا تو چرا واسه یه قتل ساده اینقدر تیپ زدی و اومدی / :
بورام : قتل ، ساده اس آخه / :
می چا : خب .... نه ):
بورام : حالا ول کن بیا بریم تو خونه جناب عالی ببینیم کی ، کیو کشته / :
وارد خونه شدیم که یهو ....
۵.۷k
۰۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.