عشق قرار دادی پارت ۳۸
ویو لیا
دوروز از نامزدیمون میگذره که با خوانوادها رفتیم مسافرت
منو جیمین اتاقمون تو هتل با هم بود قرار بود بعد از ظهر بریم گردش دیگه کم کم داشتیم حاضر میشدیم
لیا : عشقم اباستو اماده کردم اینو بپوش
جیمین : باشه عشقم مرسی
لیا : من پایین منتظرم
خلاصه جیمین اومد و رفتیم نزدیک دریا یه جایی نیمکت گذاشته بودن نشسته بودیم که یه خانم جوان با یه خانم پیر اومدن سمتمون
خانم جوان : سلام ببخشید مزاحم اوقات فراغتتون شدم میشه چند دقیقه حواستون به مادرم باشه من کمی خرید دارم اونارو انجام بدم ولی اگه مادرم چیزی گفت ناراحت نشید اخه اون الزایمر داره
لیا : چشم حتما هیچ اشکالی نداره
خانم جوان: ممنون رو به مادرش گفت: مامان همینحا بمون باشه من میرم و میام
خانم پیر : باشه ولی من تورو نمیشناسم که
خانم جوان رفت
(خانم پیر خ.پ)
خ.پ رو به جیمین: عه پسرم نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود وایستا ببینم این دختر زشت کیه پیشت
لیا : چی ؟
جیمین: عه مادر جان ایشون خیلی خوشگله که
لیا : ایشون ؟؟
خ.پ : خیلیم زشته
لیا : چی جیمین ببین به من میگه زشت ، من زشتم ؟
جیمین: نه عشقم خودت میدونی ایشون آلزایمر داره ( اروم )
مادر جون ایشون همسر ایندمه
خ.پ : گوش جیمینو گرفت و گفت من نمیزارم
لیا : عه مادر گوش شوهرمو ول کن
خ.پ : من مامانت نیستم من نمیزارم پسرمو ببری
لیا : عه ؟
خ.پ : بله نمیزارم با هم ازدواج کنید
لیا : اتفاقا من که میخوام برم سئول پسرتم با خودم میبرم ، چهل روز چهل شب عروسیمو میگیرم ، عشقو کیفمم میکنم ، سه تا بچه هم میدم دستت ، سالی یه بار میتونی پسرتو ببینی همین
جیمین چشماش چهارتا شده بود
خ.پ: پاشد و موهای لیا رو گرفت و گفت بشین تا من بزارم که دخترش رسید و دست مامانشو گرفت کلی عذر خواهی کرد خ.پ : عه دخترم بریم دیگه
خانم جوان: مادر چرا اونا رو اذیت کردی
خ.پ : کیو من اونا رو نمشناسم که بریم دیگه اونا رفتنو لیا موهاشو ماساژ میداد
جیمین کمر ایا رو گرفت و به خودش چسبوند و گفت: که سه تا بچه اره ؟؟ ( مرموز )
لیا اب دهنشو قورت داد و گفت حالا من یه چی گفتم
جیمین: حالا حالا ندارم بزار ازدواج کنیم هر سه تارو به حقیقت تبدیا میکنم ( شیطانی)
لیا: بازوی جیمینو بشگون گرفت
جیمین: اخخخخ
ببخشید واقعا معذرت خواهی می کنم 🤭
دوروز از نامزدیمون میگذره که با خوانوادها رفتیم مسافرت
منو جیمین اتاقمون تو هتل با هم بود قرار بود بعد از ظهر بریم گردش دیگه کم کم داشتیم حاضر میشدیم
لیا : عشقم اباستو اماده کردم اینو بپوش
جیمین : باشه عشقم مرسی
لیا : من پایین منتظرم
خلاصه جیمین اومد و رفتیم نزدیک دریا یه جایی نیمکت گذاشته بودن نشسته بودیم که یه خانم جوان با یه خانم پیر اومدن سمتمون
خانم جوان : سلام ببخشید مزاحم اوقات فراغتتون شدم میشه چند دقیقه حواستون به مادرم باشه من کمی خرید دارم اونارو انجام بدم ولی اگه مادرم چیزی گفت ناراحت نشید اخه اون الزایمر داره
لیا : چشم حتما هیچ اشکالی نداره
خانم جوان: ممنون رو به مادرش گفت: مامان همینحا بمون باشه من میرم و میام
خانم پیر : باشه ولی من تورو نمیشناسم که
خانم جوان رفت
(خانم پیر خ.پ)
خ.پ رو به جیمین: عه پسرم نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود وایستا ببینم این دختر زشت کیه پیشت
لیا : چی ؟
جیمین: عه مادر جان ایشون خیلی خوشگله که
لیا : ایشون ؟؟
خ.پ : خیلیم زشته
لیا : چی جیمین ببین به من میگه زشت ، من زشتم ؟
جیمین: نه عشقم خودت میدونی ایشون آلزایمر داره ( اروم )
مادر جون ایشون همسر ایندمه
خ.پ : گوش جیمینو گرفت و گفت من نمیزارم
لیا : عه مادر گوش شوهرمو ول کن
خ.پ : من مامانت نیستم من نمیزارم پسرمو ببری
لیا : عه ؟
خ.پ : بله نمیزارم با هم ازدواج کنید
لیا : اتفاقا من که میخوام برم سئول پسرتم با خودم میبرم ، چهل روز چهل شب عروسیمو میگیرم ، عشقو کیفمم میکنم ، سه تا بچه هم میدم دستت ، سالی یه بار میتونی پسرتو ببینی همین
جیمین چشماش چهارتا شده بود
خ.پ: پاشد و موهای لیا رو گرفت و گفت بشین تا من بزارم که دخترش رسید و دست مامانشو گرفت کلی عذر خواهی کرد خ.پ : عه دخترم بریم دیگه
خانم جوان: مادر چرا اونا رو اذیت کردی
خ.پ : کیو من اونا رو نمشناسم که بریم دیگه اونا رفتنو لیا موهاشو ماساژ میداد
جیمین کمر ایا رو گرفت و به خودش چسبوند و گفت: که سه تا بچه اره ؟؟ ( مرموز )
لیا اب دهنشو قورت داد و گفت حالا من یه چی گفتم
جیمین: حالا حالا ندارم بزار ازدواج کنیم هر سه تارو به حقیقت تبدیا میکنم ( شیطانی)
لیا: بازوی جیمینو بشگون گرفت
جیمین: اخخخخ
ببخشید واقعا معذرت خواهی می کنم 🤭
۳.۱k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.