➖⃟♥️•• 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒑⁶³
_کوک باید بهت یچیزی بگم تو...
_لیدی بهت نیاز دارممم
بهم نزدیک شد و زیپ دامن تنگمو بازش کرد
_نه کوووکککک
از رو تخت رفتم پایین همینطور عقب عقب میرفتم که دوتا دستشو رو کمر لختم گذاشت
_کوک تو داری...
و دوباره شروع به بوسیدتم کرد باید میگفتم اون میخواد بچه خودشو بکشه بی توجه بهم پرتم کرد رو تخت یکم دردم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم به چشمای تحریک شدش و موهای پرپشت که به سمتم دراز شده بود نگا کردم
_کوک خواهش میکنم بزار بهت حرفمو بزنم
_الان وقتش نیست بیبی
داشت لباسشو در میوورد الان وقتش بود
_جونگ کوک ... من حالم بد بود ... تو ...عاععع
خیلی یهویی واردم کرد احساس میکردم یچیزی از بدنم کم شد ...از...دستش دادم؟
اشکام کم کم داشتن میومدن
آروم گفتم
_کوک ...بچت
فک کنم اصا نشنید همونطور وحشیانه به کارش ادامه میداد
(از زبان چایونگ)
رفتم بیرون هاوففف تو راهرو وایسادم پسره که اسمش یانگ بود جلوم بود
_خب...اونا چرا جدا شدن؟
_ولشون کن...دیوونن
_واو
_هوم
_میترسم چیزیش شع
_هیچیشون نمیشه
_اومممم
_خب...اسمت چیه؟
_من؟من چایونگم
_عا...
_هوم
(یه لحظه...میخوام یه فلش بک بزارم از پارت ۳۴ اوکی)
از زبان سوبین
اون همه چیزم بود خنده هاش دلیل نفس کشیدنم بود در حالی که از پشت دستامو گرفته بودن و میبردنم قطرات اشک گونه هامو خیس میکرد جیغ و دادام تمام عمارتو پر کرده بود صداش زدم
_سویونااااا بیا...خواهش میکنم یبار دیگه بغلم کن ... التماست میکنم برگرد
از زبان میا
داشتم عکسای قدیمیمو نگا میکردم ... چشمم خورد به اون عکسی که وقتی کوک خواب بود ازش گرفته بودم اون...خیلی خوشگل بود...هنوزم دلباخته چشماش و اون لبخند خرگوشیش بودم همیشه میگفت من بانی کیوت توام فقط تو اما...الان حتی بهم اون لبخندشو هم نشون نمیده الانم که اون دختره جادوش کرده تو همین فکرا بودم که صدای بلندی توجهمو جلب کرد در اتاقمو باز کردم و دست به کمر بیرون وایسادم و به تصویر جلوم خیره شدم یه مرد عاشق ... یه مرد غمگین اون ... همدرد من بود چشمامو بهشدوخته بودم و همونطور که حدس میزنم بردنش تو سیاهچال رفتم تو اتاقم و درو بستم خودمو پرت کردم رو تخت یهو یه فکری به ذهنم رسید...
از زبان سوبین
بسته بودنم به یچیزی سرم پایین بود همه جا سیاه بود هیچی نمیدیدم هیچکس نبود یهو صدای در اومد با بی جونی سرمو بالا گرفتم فقط فهمیدم اون یه زنده در بسته شد و دوباره سیاه شد همه جا همینطور سرم پایین بود یهو یه انگشت باریک و سرد زیر چونم احساس کردم
_لیدی بهت نیاز دارممم
بهم نزدیک شد و زیپ دامن تنگمو بازش کرد
_نه کوووکککک
از رو تخت رفتم پایین همینطور عقب عقب میرفتم که دوتا دستشو رو کمر لختم گذاشت
_کوک تو داری...
و دوباره شروع به بوسیدتم کرد باید میگفتم اون میخواد بچه خودشو بکشه بی توجه بهم پرتم کرد رو تخت یکم دردم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم به چشمای تحریک شدش و موهای پرپشت که به سمتم دراز شده بود نگا کردم
_کوک خواهش میکنم بزار بهت حرفمو بزنم
_الان وقتش نیست بیبی
داشت لباسشو در میوورد الان وقتش بود
_جونگ کوک ... من حالم بد بود ... تو ...عاععع
خیلی یهویی واردم کرد احساس میکردم یچیزی از بدنم کم شد ...از...دستش دادم؟
اشکام کم کم داشتن میومدن
آروم گفتم
_کوک ...بچت
فک کنم اصا نشنید همونطور وحشیانه به کارش ادامه میداد
(از زبان چایونگ)
رفتم بیرون هاوففف تو راهرو وایسادم پسره که اسمش یانگ بود جلوم بود
_خب...اونا چرا جدا شدن؟
_ولشون کن...دیوونن
_واو
_هوم
_میترسم چیزیش شع
_هیچیشون نمیشه
_اومممم
_خب...اسمت چیه؟
_من؟من چایونگم
_عا...
_هوم
(یه لحظه...میخوام یه فلش بک بزارم از پارت ۳۴ اوکی)
از زبان سوبین
اون همه چیزم بود خنده هاش دلیل نفس کشیدنم بود در حالی که از پشت دستامو گرفته بودن و میبردنم قطرات اشک گونه هامو خیس میکرد جیغ و دادام تمام عمارتو پر کرده بود صداش زدم
_سویونااااا بیا...خواهش میکنم یبار دیگه بغلم کن ... التماست میکنم برگرد
از زبان میا
داشتم عکسای قدیمیمو نگا میکردم ... چشمم خورد به اون عکسی که وقتی کوک خواب بود ازش گرفته بودم اون...خیلی خوشگل بود...هنوزم دلباخته چشماش و اون لبخند خرگوشیش بودم همیشه میگفت من بانی کیوت توام فقط تو اما...الان حتی بهم اون لبخندشو هم نشون نمیده الانم که اون دختره جادوش کرده تو همین فکرا بودم که صدای بلندی توجهمو جلب کرد در اتاقمو باز کردم و دست به کمر بیرون وایسادم و به تصویر جلوم خیره شدم یه مرد عاشق ... یه مرد غمگین اون ... همدرد من بود چشمامو بهشدوخته بودم و همونطور که حدس میزنم بردنش تو سیاهچال رفتم تو اتاقم و درو بستم خودمو پرت کردم رو تخت یهو یه فکری به ذهنم رسید...
از زبان سوبین
بسته بودنم به یچیزی سرم پایین بود همه جا سیاه بود هیچی نمیدیدم هیچکس نبود یهو صدای در اومد با بی جونی سرمو بالا گرفتم فقط فهمیدم اون یه زنده در بسته شد و دوباره سیاه شد همه جا همینطور سرم پایین بود یهو یه انگشت باریک و سرد زیر چونم احساس کردم
۱۵.۲k
۱۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.