طلبکارp1
از زبان ا.ت
از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت ۱۰ صبحه سریع بلند شدم و لباس کارم رو پوشیدم و چتری هام رو درست کردم و موهام رو باز گذاشتم سریع در اتاقم رو باز کردم و رفتم تو آشپز خونه سر میز با خوشحالی صبح بخیر گفتم و ی لقمه سر پا خوردم و چایی هم روش خوردم وقتی میخواستم کیفم رو بردارم دیدم بابام داره ی پول از تو جیبش در میاره تا بهم بده ی نگاهی به پول کردم و ی نگاهی به بابام شاید پوله کم باشه ولی همینشم برای من خیلی زیاده برای همین گفتم:بابا پول دارم بزار تو جیبت من نمیخوام یعنی...لازمم نیست
بابام لبخندی زدو گفت:دخترم بگیرش بالاخره تو هم داری مثل ما برای این خونه کار میکنی..بگیرش شاید لازم شد.
پول رو گرفتم و لبخندی زدم و خداحافظی کردم رفتم سوار اتوبوس شدم و رسیدم محل کارم بالا شهر بود و خیلی دور بود و مجبور بودم تا ی جایی با اتوبوس بیام و پیاده برم چون قیمت تاکسی های اونجا واقعا گرون بود.
وقتی رسیدم رفتم سر میز حسابداریم درحال حساب کردن وخوراکی های ی دختر شدم که دیدم جئون جونگ کوک همونی که بابام بهش بدهکاره با چندتا بادیگارد اومده و داره چیزای گرونی میخره ترسیده بودم سرمو پایین انداختم که خریدش تموم شد و جلو اومد عنک دودیش رو از چشماش در نیاوورد اصن نفهمیدم منو میبینه و فهمید من دختر همون کسی هم که خیلی بهش بدهکاره؟
توجهی نکردم وسایل هاشون رو حساب کردم وقتی قیمتو دیدم تو شوک موندم خواستم بگم حسابتون انقد میشه که کارتشو بدون اینکه حرفی بزنه بهم داد.
کارت رو کشیدم و رمز رو گفت وقتی میخواست بره بیرون گفتش به بابات و مامانت سلام برسون...
من تو شوک موندم بعد اینکه ترسم بیاد سره جاش سریع لینا صدام کرد(لینا همکارش)لینا:ا.ت تو حواست هست!
من سریع به خودم اومدم و بقیه رو حساب کردم.
شب که شده بود رفتم خونه و دیدم بابام رو تختشه و تو فکره بعد مامانمو دیدم که تو آشپز خونه داره ظرف میشوره و خیلی نگرانه رفتم سمتش و دستی به موهاش کشیدم و گفتم:مامان چیزی شده؟
مامانم بعد اینکه آخرین ظرف رو شست بهم نگاه کرد و گفت:به تو تِسا(تسا خواهر ا.ت هست)فکر میکنم...
گفتم:به منو تسا؟
سری تکون دادو گفت:آره،نبودی عصر از مدرسه اومده بودو میخواست با دوستاش بره بیرون به بابات گفت یکم بهم پول میدی همش دوستام حساب میکنن ی بارم من میخوام حساب کنم بابات هم خیلی کم بهش پول داد اونم گفت برای خودم متاسفم تو همچین خوانواده بزرگ شدم بعدش رفت بیرون.
من هیچی نگفتم و سرم رو پایین گرفتم مامانم رفت و داشت غذا درست میکرد که من رفتم پیش بابام روی تخت کنارش نشستم.
گفتم:بابا میشه بگی داری به چی فکر میکنی...به تسا؟
بابام:نه...اون که حق داره من...
پریدم وسط حرفش و گفتم:نه بابا حق نداره اتفاقا باید مثل من به همچنین پدری افتخار کنه بالاخره تو پدرشی داری صبح تا شب کار میکنی باید اونم بزرگ بشه ببینه ما داریم چه سختی ها میکشیم ولی ازشون خسته نمیشیم.
بابام:تو خوب میتونی درکم کنی ولی من به فکر بدهکاریم هستم با اون کاری که کردم واقعا دیگه از کسی نمیتونم پول غرض کنم تو همینشم موندم
من سرمو پایین انداختم و به فرش خیره بودم که زبونم باز شد:امروز دیدمش...
بابام نگاهی به من کرد و گفت:کیو؟
گفتم:جونگ کوک رو
بابام خیلی عصبانی شد و یکم صداش رو برد بالا هو گفت:چی!!!اون اونجا چیکار میکرد؟!!!!!ها!اونجا چیکار میکرد میگم!!!
گفتم:من نمیدونم اومده بود فقط خرید کنه همین..
بابام بلند شدو داد زد:همین!!!!نه واقعا میخوام بپرسم همین!دختر تو متوجه ای اون مرد چقدر خطرناکه میفهمی!اصن اون همینطوری برای این کار های کوچیک نمیاد اون حتما میخواست ی کاری کنه حتما جی پی اسی چیزی گذاشته!!
من با لحن ناراحتی گفتم:من چیکار کنم خودش اومد خب..
یهو مامانم در رو باز کرد و با تعجب گفت:چخبره!
بابام دستی از روی کلافگی روی سرش کشیدو رو به مامانم کردو گفت:خانم امروز تو فروشگاه آقای جئون رو دیده!
مامانم شوک زده شدو ولی به روی خودش نیاورد:خب حتما میخواست خرید کنه
بابام از عصبانیت خندید:خرید کنه؟اصن میفهمی چی میگی تو فکر کردی اون مرو همینطوری میاد اونجا اصن اون خونش اونجا نیست که!اون حتما میخواسته...*حرفش رو خورد*بهت چی گفت!؟
گفتم:فقط گفت به بابات سلام برسون
مامانم ترسید دستشو گذاشت روی دهنش بابام هم ساکت شد ولی شروع کرد:ببین ا.ت اگر اون مرد اونجا باشه دیگه نمیزارم اونجا کار کنی!
بابام رفتو من موندمو تنها با افکار ترسیده
از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت ۱۰ صبحه سریع بلند شدم و لباس کارم رو پوشیدم و چتری هام رو درست کردم و موهام رو باز گذاشتم سریع در اتاقم رو باز کردم و رفتم تو آشپز خونه سر میز با خوشحالی صبح بخیر گفتم و ی لقمه سر پا خوردم و چایی هم روش خوردم وقتی میخواستم کیفم رو بردارم دیدم بابام داره ی پول از تو جیبش در میاره تا بهم بده ی نگاهی به پول کردم و ی نگاهی به بابام شاید پوله کم باشه ولی همینشم برای من خیلی زیاده برای همین گفتم:بابا پول دارم بزار تو جیبت من نمیخوام یعنی...لازمم نیست
بابام لبخندی زدو گفت:دخترم بگیرش بالاخره تو هم داری مثل ما برای این خونه کار میکنی..بگیرش شاید لازم شد.
پول رو گرفتم و لبخندی زدم و خداحافظی کردم رفتم سوار اتوبوس شدم و رسیدم محل کارم بالا شهر بود و خیلی دور بود و مجبور بودم تا ی جایی با اتوبوس بیام و پیاده برم چون قیمت تاکسی های اونجا واقعا گرون بود.
وقتی رسیدم رفتم سر میز حسابداریم درحال حساب کردن وخوراکی های ی دختر شدم که دیدم جئون جونگ کوک همونی که بابام بهش بدهکاره با چندتا بادیگارد اومده و داره چیزای گرونی میخره ترسیده بودم سرمو پایین انداختم که خریدش تموم شد و جلو اومد عنک دودیش رو از چشماش در نیاوورد اصن نفهمیدم منو میبینه و فهمید من دختر همون کسی هم که خیلی بهش بدهکاره؟
توجهی نکردم وسایل هاشون رو حساب کردم وقتی قیمتو دیدم تو شوک موندم خواستم بگم حسابتون انقد میشه که کارتشو بدون اینکه حرفی بزنه بهم داد.
کارت رو کشیدم و رمز رو گفت وقتی میخواست بره بیرون گفتش به بابات و مامانت سلام برسون...
من تو شوک موندم بعد اینکه ترسم بیاد سره جاش سریع لینا صدام کرد(لینا همکارش)لینا:ا.ت تو حواست هست!
من سریع به خودم اومدم و بقیه رو حساب کردم.
شب که شده بود رفتم خونه و دیدم بابام رو تختشه و تو فکره بعد مامانمو دیدم که تو آشپز خونه داره ظرف میشوره و خیلی نگرانه رفتم سمتش و دستی به موهاش کشیدم و گفتم:مامان چیزی شده؟
مامانم بعد اینکه آخرین ظرف رو شست بهم نگاه کرد و گفت:به تو تِسا(تسا خواهر ا.ت هست)فکر میکنم...
گفتم:به منو تسا؟
سری تکون دادو گفت:آره،نبودی عصر از مدرسه اومده بودو میخواست با دوستاش بره بیرون به بابات گفت یکم بهم پول میدی همش دوستام حساب میکنن ی بارم من میخوام حساب کنم بابات هم خیلی کم بهش پول داد اونم گفت برای خودم متاسفم تو همچین خوانواده بزرگ شدم بعدش رفت بیرون.
من هیچی نگفتم و سرم رو پایین گرفتم مامانم رفت و داشت غذا درست میکرد که من رفتم پیش بابام روی تخت کنارش نشستم.
گفتم:بابا میشه بگی داری به چی فکر میکنی...به تسا؟
بابام:نه...اون که حق داره من...
پریدم وسط حرفش و گفتم:نه بابا حق نداره اتفاقا باید مثل من به همچنین پدری افتخار کنه بالاخره تو پدرشی داری صبح تا شب کار میکنی باید اونم بزرگ بشه ببینه ما داریم چه سختی ها میکشیم ولی ازشون خسته نمیشیم.
بابام:تو خوب میتونی درکم کنی ولی من به فکر بدهکاریم هستم با اون کاری که کردم واقعا دیگه از کسی نمیتونم پول غرض کنم تو همینشم موندم
من سرمو پایین انداختم و به فرش خیره بودم که زبونم باز شد:امروز دیدمش...
بابام نگاهی به من کرد و گفت:کیو؟
گفتم:جونگ کوک رو
بابام خیلی عصبانی شد و یکم صداش رو برد بالا هو گفت:چی!!!اون اونجا چیکار میکرد؟!!!!!ها!اونجا چیکار میکرد میگم!!!
گفتم:من نمیدونم اومده بود فقط خرید کنه همین..
بابام بلند شدو داد زد:همین!!!!نه واقعا میخوام بپرسم همین!دختر تو متوجه ای اون مرد چقدر خطرناکه میفهمی!اصن اون همینطوری برای این کار های کوچیک نمیاد اون حتما میخواست ی کاری کنه حتما جی پی اسی چیزی گذاشته!!
من با لحن ناراحتی گفتم:من چیکار کنم خودش اومد خب..
یهو مامانم در رو باز کرد و با تعجب گفت:چخبره!
بابام دستی از روی کلافگی روی سرش کشیدو رو به مامانم کردو گفت:خانم امروز تو فروشگاه آقای جئون رو دیده!
مامانم شوک زده شدو ولی به روی خودش نیاورد:خب حتما میخواست خرید کنه
بابام از عصبانیت خندید:خرید کنه؟اصن میفهمی چی میگی تو فکر کردی اون مرو همینطوری میاد اونجا اصن اون خونش اونجا نیست که!اون حتما میخواسته...*حرفش رو خورد*بهت چی گفت!؟
گفتم:فقط گفت به بابات سلام برسون
مامانم ترسید دستشو گذاشت روی دهنش بابام هم ساکت شد ولی شروع کرد:ببین ا.ت اگر اون مرد اونجا باشه دیگه نمیزارم اونجا کار کنی!
بابام رفتو من موندمو تنها با افکار ترسیده
۶.۹k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.