فن فیک خاطرات گناهکار "پارت ۳"
ارباب؟ یادت رفت
+تو ارباب من نیستی..
نامجون: بهت فرصت داده بودم
دوتا دستش و سمت گردنم برد و گردنم و توی دستاش گرفت . با فشار کمی که به گردنم وارد کرد احساس کردم صورتم یخ زد . به سرفه کردن افتاده بودم . کارِش چند دقیقه طول کشید .. چشمام سیاهی رفت و حس کردم کل بدنم بی حس شد
---
چشمام و باز کردم . دوباره تو همون اتاق لعنتی بودم . میا لعنت بهت .. لعنت بهت..
قطره اشکی روی گونه ام چکید
در چندبار زده شد و دختر خوش چهره ای با یه سینی توی دستش وارد اتاق شد
دختر : ارباب گفتن براتون غذا بیارم
کنارم روی تخت نشست و غذارو روی تختم گذاشت
لینا: همه شون برا منن؟
نگاهی به سینی پر انداختم و سوالی نگاهش کردم
دختر : ارباب میگفت از دخترای توپر بیشتر خوشش میاد و دخترای لاغر به نظرش حال بهم زنن
+اسمت چیه؟
نگاهم کرد و لبخند زد .
گفت: پارک شین آ . تو چی؟
+چانگ لونا
شینآ : شروع کن دیگه .
ظرف کیمچی رو جلوی دهنم گرفتم و چند تکه ازش داخل دهنم گذاشتم . همونجور که میجوییدمش گفتم : اربابتون چیکارس ؟ چرا انقدر عوضیه؟
شینآ: هیسسس این حرفا رو نزن . کاری میکنه پشیمون بشی
لینا: دیروز مرگ و جلوی چشمهام دیدم . اونم برای دوبار . و الان یه خراش بزرگ روی صورتم دارم
شینا: جاش نمیمونه چون خیلی کمرنگه . مثل خط کشیدگی با ناخن میمونه . ارباب هیچوقت به چهره برده هاش آسیب نمیزنه پس نگران نباش ، راستی .. رئیس بزرگترین باند مافیاس . کارشون صادر کردن دخترها و زنهای بیگناهه و البته مواد و اسلحه .. حتی پلیس هام ازشون حساب میبرن ، اون هیچ رحمی به هیچکس نداره
سوالی پرسیدم : درمورد جیمین بهم بگو
شینآ: قول میدی حرفامون بین خودمون بمونه؟
اوهومی گفتم که ادامه داد : چندسال پیش وقتی ارباب دانشگاه میرفت ، دوست صمیمیش یعنی جیمین عاشق یه دختر میشه . از اونجایی که پدر ارباب قبلا صاحب این باند بوده و پدر جیمین هم براش کار میکرده ارباب و پارک جیمین رابطه نزدیکی به هم دارن . اون دختر خدمتکار عمارت ارباب بوده ، یک روز اون دختر کمی از اطلاعات عمارت ارباب کیم رو به پلیس میده و باعث میشه کلی مشکل پیش بیاد پس ارباب کیم اون دختر و پیدا میکنه و اون رو میکشه .. بعد از این اتفاق .. جیمین نابود میشه . پدر جیمین که حال بد جیمین رو میبینه از عمارت کیم خارج میشه اما ارباب کیم ، با شکنجه های سختی پدر جیمین رو هم میکشه چون از تمام کارهاشون مدرک داشته . و جیمین هم باند خودش رو تشکیل میده . اونها دشمنای قسم خورده هم دیگن.
در اتاق با شدت باز شد و همون زن میانسال وارد اتاق شد
گفت : ارباب گفتن همین الان برید به اتاقشون .
دلم نمیخواست برم اما نمیخواستم تنبیه بشم . پس با قدمای بلندی سمت اتاقش رفتم . پشت در ایستادم و نفس عمیقی کشیدم
+حتی اگر هیچکس رو نداشته باشی خودتو داری لینا نگران نباش .
در زدم و رفتم تو
-خوبه زود اومدی . لینا؟
+بله
نامجون: بله چی؟
+بله..ار...باب
نامجون: نه .. خوب نبود . دوباره بگو . با تمام وجودت من و ارباب صدا کن
قطره اشکی رو گونه ام غلتید و روی زمین افتاد
+چشم ارباب
-خوبه. بیا اینجا
رفتم نزدیک تر و روبروش ایستادم
نامجون: اول لباسهای خودت و بعد لباسای من و دربیار
لینا : چی؟
نامجون: میدونی خوشم نمیاد که یه حرف فاکی رو دوباره تکرار کنم نه؟
+ب..بله..ار..ب..باب..
پوزخندی زد و بهم خیره شد
دستم و سمت دکمه های لباسم بردم و چشمام و به هم فشردم
هق هقام شدت گرفت
+خواهش میکنم .. خواهش میکنم قول میدم روز و شب کار کنم فقط این یه کار نه
-دیگه نمیخوام تکرار کنم . لباساتو در بیار .
به ارومی دکمه اول و باز کردم . دکمه دوم . سوم .. چهارم و اخری
لباسم و از تنم در اوردم و با لرز روی زمین انداختم . خجالت میکشیدم .. میترسیدم .. باید چیکار میکردم ؟ درد شکنجه هاش برام غیرقابل توصیف بود . بهتر بود عصبیش نکنم
نامجون: حالا خیلی خوبم نیستی ارزش دستمالی کردن نداری هرزه .. زود باش.. بقیه شم درار .
لباس زیرم و آروم در اوردم و دستام و جلوی سینه هام گرفتم . دستام و پس زد و اخمی کرد
-هومم نه خیلیم بد نیست
با چشمهاش بهم اشاره کرد شلوارمم در بیارم
+نه ارباب خواهش میکنم .. لطفا بهم رحم کنین
میله ی رقصی که کنارش بود رو وسط گذاشت و دستام و توی دستش گرفت . با دستبند دستام و به میله بست طوری که الان پشت سرم بود
نامجون: خودم دست به کار میشم .
ــ
صبح با تابش نور بیدار شدم . با دیدن صورت نامجون جلوی چشمهام اخمی کردم . خواستم روی تخت بشینم اما درد شدیدی زیر دلم پیچید که باعث شد ناله کنم
دستم و با تردید روی بازوش گذاشتم و صداش زدم
+ارباب..
چشماش باز شد و نگاهی بهم انداخت
-بنال
گفتم: درد دارم .
نامجون: برو بیرون کمک خانم لی کن دردت کمتر میشه
پوزخندی زد و چشمهاش و بست
لینا: یااا چطور جرات میکنی..
+تو ارباب من نیستی..
نامجون: بهت فرصت داده بودم
دوتا دستش و سمت گردنم برد و گردنم و توی دستاش گرفت . با فشار کمی که به گردنم وارد کرد احساس کردم صورتم یخ زد . به سرفه کردن افتاده بودم . کارِش چند دقیقه طول کشید .. چشمام سیاهی رفت و حس کردم کل بدنم بی حس شد
---
چشمام و باز کردم . دوباره تو همون اتاق لعنتی بودم . میا لعنت بهت .. لعنت بهت..
قطره اشکی روی گونه ام چکید
در چندبار زده شد و دختر خوش چهره ای با یه سینی توی دستش وارد اتاق شد
دختر : ارباب گفتن براتون غذا بیارم
کنارم روی تخت نشست و غذارو روی تختم گذاشت
لینا: همه شون برا منن؟
نگاهی به سینی پر انداختم و سوالی نگاهش کردم
دختر : ارباب میگفت از دخترای توپر بیشتر خوشش میاد و دخترای لاغر به نظرش حال بهم زنن
+اسمت چیه؟
نگاهم کرد و لبخند زد .
گفت: پارک شین آ . تو چی؟
+چانگ لونا
شینآ : شروع کن دیگه .
ظرف کیمچی رو جلوی دهنم گرفتم و چند تکه ازش داخل دهنم گذاشتم . همونجور که میجوییدمش گفتم : اربابتون چیکارس ؟ چرا انقدر عوضیه؟
شینآ: هیسسس این حرفا رو نزن . کاری میکنه پشیمون بشی
لینا: دیروز مرگ و جلوی چشمهام دیدم . اونم برای دوبار . و الان یه خراش بزرگ روی صورتم دارم
شینا: جاش نمیمونه چون خیلی کمرنگه . مثل خط کشیدگی با ناخن میمونه . ارباب هیچوقت به چهره برده هاش آسیب نمیزنه پس نگران نباش ، راستی .. رئیس بزرگترین باند مافیاس . کارشون صادر کردن دخترها و زنهای بیگناهه و البته مواد و اسلحه .. حتی پلیس هام ازشون حساب میبرن ، اون هیچ رحمی به هیچکس نداره
سوالی پرسیدم : درمورد جیمین بهم بگو
شینآ: قول میدی حرفامون بین خودمون بمونه؟
اوهومی گفتم که ادامه داد : چندسال پیش وقتی ارباب دانشگاه میرفت ، دوست صمیمیش یعنی جیمین عاشق یه دختر میشه . از اونجایی که پدر ارباب قبلا صاحب این باند بوده و پدر جیمین هم براش کار میکرده ارباب و پارک جیمین رابطه نزدیکی به هم دارن . اون دختر خدمتکار عمارت ارباب بوده ، یک روز اون دختر کمی از اطلاعات عمارت ارباب کیم رو به پلیس میده و باعث میشه کلی مشکل پیش بیاد پس ارباب کیم اون دختر و پیدا میکنه و اون رو میکشه .. بعد از این اتفاق .. جیمین نابود میشه . پدر جیمین که حال بد جیمین رو میبینه از عمارت کیم خارج میشه اما ارباب کیم ، با شکنجه های سختی پدر جیمین رو هم میکشه چون از تمام کارهاشون مدرک داشته . و جیمین هم باند خودش رو تشکیل میده . اونها دشمنای قسم خورده هم دیگن.
در اتاق با شدت باز شد و همون زن میانسال وارد اتاق شد
گفت : ارباب گفتن همین الان برید به اتاقشون .
دلم نمیخواست برم اما نمیخواستم تنبیه بشم . پس با قدمای بلندی سمت اتاقش رفتم . پشت در ایستادم و نفس عمیقی کشیدم
+حتی اگر هیچکس رو نداشته باشی خودتو داری لینا نگران نباش .
در زدم و رفتم تو
-خوبه زود اومدی . لینا؟
+بله
نامجون: بله چی؟
+بله..ار...باب
نامجون: نه .. خوب نبود . دوباره بگو . با تمام وجودت من و ارباب صدا کن
قطره اشکی رو گونه ام غلتید و روی زمین افتاد
+چشم ارباب
-خوبه. بیا اینجا
رفتم نزدیک تر و روبروش ایستادم
نامجون: اول لباسهای خودت و بعد لباسای من و دربیار
لینا : چی؟
نامجون: میدونی خوشم نمیاد که یه حرف فاکی رو دوباره تکرار کنم نه؟
+ب..بله..ار..ب..باب..
پوزخندی زد و بهم خیره شد
دستم و سمت دکمه های لباسم بردم و چشمام و به هم فشردم
هق هقام شدت گرفت
+خواهش میکنم .. خواهش میکنم قول میدم روز و شب کار کنم فقط این یه کار نه
-دیگه نمیخوام تکرار کنم . لباساتو در بیار .
به ارومی دکمه اول و باز کردم . دکمه دوم . سوم .. چهارم و اخری
لباسم و از تنم در اوردم و با لرز روی زمین انداختم . خجالت میکشیدم .. میترسیدم .. باید چیکار میکردم ؟ درد شکنجه هاش برام غیرقابل توصیف بود . بهتر بود عصبیش نکنم
نامجون: حالا خیلی خوبم نیستی ارزش دستمالی کردن نداری هرزه .. زود باش.. بقیه شم درار .
لباس زیرم و آروم در اوردم و دستام و جلوی سینه هام گرفتم . دستام و پس زد و اخمی کرد
-هومم نه خیلیم بد نیست
با چشمهاش بهم اشاره کرد شلوارمم در بیارم
+نه ارباب خواهش میکنم .. لطفا بهم رحم کنین
میله ی رقصی که کنارش بود رو وسط گذاشت و دستام و توی دستش گرفت . با دستبند دستام و به میله بست طوری که الان پشت سرم بود
نامجون: خودم دست به کار میشم .
ــ
صبح با تابش نور بیدار شدم . با دیدن صورت نامجون جلوی چشمهام اخمی کردم . خواستم روی تخت بشینم اما درد شدیدی زیر دلم پیچید که باعث شد ناله کنم
دستم و با تردید روی بازوش گذاشتم و صداش زدم
+ارباب..
چشماش باز شد و نگاهی بهم انداخت
-بنال
گفتم: درد دارم .
نامجون: برو بیرون کمک خانم لی کن دردت کمتر میشه
پوزخندی زد و چشمهاش و بست
لینا: یااا چطور جرات میکنی..
۴۰.۵k
۲۳ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.