پرنس بی احساس
part:11
از زبان ا/ت
یهو مثل برق گرفته ها بلند شد و عصبی گفت:پس چرا زودتر نگفتی؟
گفتم: میخواستم بعد از کارا برم به پرنس بگم
سمتم اومد و محکم مچمو گرفت و گفت: همین الان بیا بهش بگیم تا دیرتر نشده
بدو بدو تا اتاق پرنس رفتیم انگار خیلی عجله داشت که سریع تر بهش بگه
همین در زد و رفتیم داخل بدون ثانیه ای مکث گفت: جونگ کوک اون مرد..
پرنس جونگ کوک که بی خبر بود از همه چیز گفت: چی شده؟
مایا گفت: اون همونه که کتاب رو ساخته
از پشت میزش بلند شد و نگران گفت: درسته ا/ت؟ اون بود؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم که گفت: جیک دستور بده پیداش کنن همین الان
از طرفی دلم میسوخت واسه اون مرد از طرفی هم خوشحال بودم که بلاخره مقصر اصلی پیدا شده ...بین احساساتم گیر کرده بودم و به زمین زل زده بودم که مایا گفت:ا/ت برو بیرون میخوام چند لحظه با جونگ کوک تنها باشم
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و رفتم بیرون و رفتم یه اتاقم
از زبان جونگ کوک
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بلاخره پیداش کردم اون عوضی رو
مایا گفت: به بدترین حالت ممکن شکنجش بدید چون با اون دستای چاق و سنگینش ا/ت رو کتک زده اون عوضی
با تعجب و خشم گفتم: واقعا این کارو کرده؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد
گفتم: ا/ت انگار چیزی رو قایم می کنه ...عجیبه رفتارش
نشست روی مبل و گفت: چیزی قایم نمی کنه ... خیالت تخت فقط..
گفتم: فقط چی؟
ادامه داد: ترسیده...انقد زیاد که حس میکنه حرف بزنه شکنجه میشه حس می کنم گذشته سختی داشته
نمیدونم چرا با حرف های مایا منم دلم برای ا/ت میسوخت یه جورایی اولین دختریه که دلم براش میسوزه
گفتم: مایا هنوز نمیفهمم چرا...اما وقتی توی اون وضعیت دیدمش که صورتش کبود رنگ شده بود و تلاش می کرد نفس بکشه اما اون مرده اجازه نمیداد..یاد بچگی های خودم افتادم...
مایا هوفی کشید و گفت: چقد تلاش می کردن ما دوتا هم مثل جیسونگ به قتل برسونن
لبخند تلخی زد و گفت: یادش بخیر چقد بازی می کردیم..
راست می گفت...دلم فقط برای بچگی هام تنگ شده بود..وقتی که من و مایا و جیسونگ باهم خوشحال بودیم..اما با رفتن جیسونگ ، خوشحالی ماهم رفت...
از زبان ا/ت
یهو مثل برق گرفته ها بلند شد و عصبی گفت:پس چرا زودتر نگفتی؟
گفتم: میخواستم بعد از کارا برم به پرنس بگم
سمتم اومد و محکم مچمو گرفت و گفت: همین الان بیا بهش بگیم تا دیرتر نشده
بدو بدو تا اتاق پرنس رفتیم انگار خیلی عجله داشت که سریع تر بهش بگه
همین در زد و رفتیم داخل بدون ثانیه ای مکث گفت: جونگ کوک اون مرد..
پرنس جونگ کوک که بی خبر بود از همه چیز گفت: چی شده؟
مایا گفت: اون همونه که کتاب رو ساخته
از پشت میزش بلند شد و نگران گفت: درسته ا/ت؟ اون بود؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم که گفت: جیک دستور بده پیداش کنن همین الان
از طرفی دلم میسوخت واسه اون مرد از طرفی هم خوشحال بودم که بلاخره مقصر اصلی پیدا شده ...بین احساساتم گیر کرده بودم و به زمین زل زده بودم که مایا گفت:ا/ت برو بیرون میخوام چند لحظه با جونگ کوک تنها باشم
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و رفتم بیرون و رفتم یه اتاقم
از زبان جونگ کوک
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بلاخره پیداش کردم اون عوضی رو
مایا گفت: به بدترین حالت ممکن شکنجش بدید چون با اون دستای چاق و سنگینش ا/ت رو کتک زده اون عوضی
با تعجب و خشم گفتم: واقعا این کارو کرده؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد
گفتم: ا/ت انگار چیزی رو قایم می کنه ...عجیبه رفتارش
نشست روی مبل و گفت: چیزی قایم نمی کنه ... خیالت تخت فقط..
گفتم: فقط چی؟
ادامه داد: ترسیده...انقد زیاد که حس میکنه حرف بزنه شکنجه میشه حس می کنم گذشته سختی داشته
نمیدونم چرا با حرف های مایا منم دلم برای ا/ت میسوخت یه جورایی اولین دختریه که دلم براش میسوزه
گفتم: مایا هنوز نمیفهمم چرا...اما وقتی توی اون وضعیت دیدمش که صورتش کبود رنگ شده بود و تلاش می کرد نفس بکشه اما اون مرده اجازه نمیداد..یاد بچگی های خودم افتادم...
مایا هوفی کشید و گفت: چقد تلاش می کردن ما دوتا هم مثل جیسونگ به قتل برسونن
لبخند تلخی زد و گفت: یادش بخیر چقد بازی می کردیم..
راست می گفت...دلم فقط برای بچگی هام تنگ شده بود..وقتی که من و مایا و جیسونگ باهم خوشحال بودیم..اما با رفتن جیسونگ ، خوشحالی ماهم رفت...
۲۲.۹k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.