ازدواج قرار دادی ۴۶
و اونو یونا صدا کرده بودم
راوی: یک دفعه جیمین از رو صندلیش بلند شد و به آت گفت: آت بیا کارت دارم
آت که یه ذره ترسیده بود گفت:
او، اومدم...
و بعد دنبال جیمین رفت جیمین رفت تو اتاقش و بعد آت رفت جیمین در اتاقش رو بست و به آت گفت: بشین رو تختم
ات:
با،باشه
و بعد نشست جیمین رفت پشت آت نشست و گفت: نیم تنهات رو در بیار
آت با حرف جیمین رنگش تبدیل به گچ شد و گفت: آخه برای چی!؟
جیمین آهی کشید و آستین کوتاهی از رو تختش برداشت سمت آت گرفت و گفت: نیم تنه ات رو در بیار و اینو بپوش بعد سرت رو از آستین کوتاه در بیار
(می دونم درکش و تصورش براتون سخته )
ات که خیلی تردید داشت با شک گفت:
خب باشه، ولی...
جیمین:
من میرم بیرون تا تو راحت کاری رو که گفتم بکنی
#جیمین
#فیک
این داستان ادامه دارد...💜
راوی: یک دفعه جیمین از رو صندلیش بلند شد و به آت گفت: آت بیا کارت دارم
آت که یه ذره ترسیده بود گفت:
او، اومدم...
و بعد دنبال جیمین رفت جیمین رفت تو اتاقش و بعد آت رفت جیمین در اتاقش رو بست و به آت گفت: بشین رو تختم
ات:
با،باشه
و بعد نشست جیمین رفت پشت آت نشست و گفت: نیم تنهات رو در بیار
آت با حرف جیمین رنگش تبدیل به گچ شد و گفت: آخه برای چی!؟
جیمین آهی کشید و آستین کوتاهی از رو تختش برداشت سمت آت گرفت و گفت: نیم تنه ات رو در بیار و اینو بپوش بعد سرت رو از آستین کوتاه در بیار
(می دونم درکش و تصورش براتون سخته )
ات که خیلی تردید داشت با شک گفت:
خب باشه، ولی...
جیمین:
من میرم بیرون تا تو راحت کاری رو که گفتم بکنی
#جیمین
#فیک
این داستان ادامه دارد...💜
۶.۵k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.