پارت چهاره شاهزاده پاریس ☕🤎
رفتم تو اتاقم لباسم عوض کردم کل شب به شاهزاده فکر میکردم یعنی یعنی من قراره زن شاهزاده بشم و بعدش ملکه بشم من من نمیتونمم اشک تو چشمام جمع شده بود بعد از کلی گریه خوابم برد وقتی بیدار شدم صدای چند نفر شنیدم که با ژوزف حرف میزدن و پدرم جولی اومد تو اتاق
جولی : بلند شد زود باش حاضر شو وسایلت جمع کن
ا/ت : چی چرا
جولی : از قصر اومدن تا ببرنت دیگه ازین به بعد تو قصر زندگی میکنی
ا/ت : چی ولی ولی من نمیخوام برم میخوام پیش شما بمونم من حتی شاهزاده دوست ندارم
جولی : ا/ت تو ملکه میشی یه زندگی خوب همه بهت احترام میزارن حتی شاهزاده هم خیلی جذابه
مامان اومد توی اتاق
مامان ا/ت : ا/ت چرا هنوز لباس خواب تنته زود باش حاضر شو
ا/ت : شما که واقعا نمیخواین من برم شما نمیزارین برم مگه نه
مامان ا/ت : دخترم تو بلاخره باید از پیش ما میرفتی حالا یه زندگی خوب در انتظارته باید بری یه زندگی خوب داشته باشی
ا/ت : مامان من توی خانواده اشرافی نبودم نمیتونم با شاهزاده ازدواج کنم با حتی ملکه بشم اون یه شاهزاده مغرور شرور و تنبله
مامان ا/ت : دخترم درموردش اینجوری حرف نزن جولی حاضرش کن عزیز دلم این به نفع توعه به حرفم گوش میدی مگه نه
ا/ت : بله مامان
جولی کمکم کرد حاضر شدم وسایلم جم کردم تمام رمان های عاشقانه که یواشکی میخریدم میخوندم با خودم بردم وقتی وارد قصر شدیم تنهایی تمام وجودم گرفت من حتی پیش شاهزاده هم نبودم اون توی یه اتاق دیگه بود یعنی تا کی باید این جهنم تحمل کنم و بمیرم بردنم به اتاقم خیلی بزرگ بود وسایلم چیدم کتابا قایم کردم یه گوشه آیی از اتاق
وقت شام شد آماده شدم رفتم طبقه پایین همه سر میز بودن و من روبه روی شاهزاده نشسته بودم اون جذاب بود ولی بی احساس بود بدون اینکه بفهمه نگاش میکردم بار سوم که نگاش کردم دیدم اونم داره نگام میکنه کاملا چش تو چش بودیم قلبم شروع کرد تند تند زدن که ....
جولی : بلند شد زود باش حاضر شو وسایلت جمع کن
ا/ت : چی چرا
جولی : از قصر اومدن تا ببرنت دیگه ازین به بعد تو قصر زندگی میکنی
ا/ت : چی ولی ولی من نمیخوام برم میخوام پیش شما بمونم من حتی شاهزاده دوست ندارم
جولی : ا/ت تو ملکه میشی یه زندگی خوب همه بهت احترام میزارن حتی شاهزاده هم خیلی جذابه
مامان اومد توی اتاق
مامان ا/ت : ا/ت چرا هنوز لباس خواب تنته زود باش حاضر شو
ا/ت : شما که واقعا نمیخواین من برم شما نمیزارین برم مگه نه
مامان ا/ت : دخترم تو بلاخره باید از پیش ما میرفتی حالا یه زندگی خوب در انتظارته باید بری یه زندگی خوب داشته باشی
ا/ت : مامان من توی خانواده اشرافی نبودم نمیتونم با شاهزاده ازدواج کنم با حتی ملکه بشم اون یه شاهزاده مغرور شرور و تنبله
مامان ا/ت : دخترم درموردش اینجوری حرف نزن جولی حاضرش کن عزیز دلم این به نفع توعه به حرفم گوش میدی مگه نه
ا/ت : بله مامان
جولی کمکم کرد حاضر شدم وسایلم جم کردم تمام رمان های عاشقانه که یواشکی میخریدم میخوندم با خودم بردم وقتی وارد قصر شدیم تنهایی تمام وجودم گرفت من حتی پیش شاهزاده هم نبودم اون توی یه اتاق دیگه بود یعنی تا کی باید این جهنم تحمل کنم و بمیرم بردنم به اتاقم خیلی بزرگ بود وسایلم چیدم کتابا قایم کردم یه گوشه آیی از اتاق
وقت شام شد آماده شدم رفتم طبقه پایین همه سر میز بودن و من روبه روی شاهزاده نشسته بودم اون جذاب بود ولی بی احساس بود بدون اینکه بفهمه نگاش میکردم بار سوم که نگاش کردم دیدم اونم داره نگام میکنه کاملا چش تو چش بودیم قلبم شروع کرد تند تند زدن که ....
۱۷.۹k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.