پارت 64
عموی ت: ت دخترم میشه بگی دلیل جواب منفیت چیه؟
کلافه گفتم:
ت:عمو جان! من نمیخوام ازدواج کنم همین
جک کلافه بلند شد و بدون توجه به صدا زدنهای زن عمو
بیرون رفت. بابا نگاهم کرد با نگاهی که توش میگفت: »من با
تو بعدا کار دارم« بهم خیره شد.
عمو بلند شد و همه کم-کم رفتن که بعد از رفتن اجوما به خونش،
بابا یهو داد زد:
-بابای ت: ت (داد بلند)
لرزیدم اما خودم رو جمع کردم و گفتم:
ت:بابا من روی تصمیم خودم کاملا مصمم، نمیتونین نظرم رو
عوض کنین.
بابای ت :چیکم داره، هان؟ ماشین که داره خونه که داره شغل کـ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
ت : بابا عشق مهمه، عشق! وقتی ما حسی به هم نداریم چطور
می تونیم با هم باشیم.
بابای ت : واقعا نظرت اینه؟ شاید عشق بعد از ازدواج بیاد، حتما که مال قبل ازدواج نیست
مامان که تا الان ساکت بود رو به بابا کرد و گفت
مامان: به بچه فشار نیار!
بابای ت:یعنی چی؟ میدونی این دختر چطور غرور و آبروی
من رو پیش برادرم و خانوادش سکهی یه پول کرد؟
عصبی جیغ کشیدم:
ت :چی میگی بابا؟ چه آبرویی، چه غروری؟ یه نه بوده که تموم
شده؛ یعنی شما میخواین تو هر خواستگاری که من نه بگم این
دعوا رو راه بندازیـ...
نمیدونم چی شد که برق سیلی من رو ساکت کرد و هین مامان
بلند شد. چشمهای اشک بارم رو باال آوردم و دستم رو روی
گونه دردناکم گذاشتم که بابا گفت:
بابای ت : یه بار دیگه ازت بیاحترامی ببینم ت، من میدونم و تو!
با پرویی گفتم:
ت:مثلا میخواین چکار کنین؟
که جوابم شد سیلی دوم و جیغ کوتاه مامان.
این بار بغض توی گلوم نشست و اشکهام راه افتادن. بدون
اینکه متوجه اشکهام بشن سریع و تند از اونجا دور شدم و به
اتاقم پناه آوردم. پشت به در تکیه دادم و بغضم بلند شکست.
واقعا دلم شکسته بود؛ اون هم از پدری که به جای اینکه کنارم
وایسه، اونجوری پشتم رو خالی کرده بود.
طاقتم طاق شد و بلند شدم و در کمدم رو باز کردم؛ لباسهام رو
عوض کردم و از توی کیف پول، پول برای اندازهی رفت و اومدنم
اومدنم برداشتم و به سمت تختم رفتم. بالشتها رو زیر فرستادم
و ملحفهها رو جوری درستشون کردم که انگار خودم هستم.
شک نداشتم میان چک میکنن. آروم از در پشتی اتاقم که به باغ
راه داشت، بیرون زدم.
می دونستم با ماشینم برم همه با خبر می شن.
بدنم از تاریکی باغ لرزید ولی سعی کردم ریلکس باشم. نگاهی
به اطراف انداختم و سریع به سمت در پشتی دویدم که به در
رسیدم و دستم رو، روی قفل گذاشتم که از زنگزدگی ریخته
شده، کثیف شده بود و به همین راحتیها نمیشد در رو باز کرد.
نفس کالفهای بیرون فرستادم و تند و محکم قفل رو کشیدم که با
صدای بلندی باز شد. لب گزیدم و در رو باز کردم که شروع
کرد به جیر-جیر کردن. تا جایی که بشه ازش رد شد، در رو
باز کردم و رد شدم.
اشکهای خشک شده روی صورتم رو دست کشیدم و در رو
نیمه باز گذاشتم و سریع به سمت خیابون اصلی حرکت کردم.
هوا با اینکه شب بود باز هم گرم بود.
به خیابون که رسیدم، با خیابونی مواجه شدم که خلوتیش بهم
دهن کجی کرد.
هوف کالفهای کشیدم که چشمم به تاکسی خورد که داشت رد
می شد. سریع دست تکون دادم که اومد چند قدم دورتر از من
ایستاد. سریع سوار شدم و آدرس بام رو دادم.
کلافه گفتم:
ت:عمو جان! من نمیخوام ازدواج کنم همین
جک کلافه بلند شد و بدون توجه به صدا زدنهای زن عمو
بیرون رفت. بابا نگاهم کرد با نگاهی که توش میگفت: »من با
تو بعدا کار دارم« بهم خیره شد.
عمو بلند شد و همه کم-کم رفتن که بعد از رفتن اجوما به خونش،
بابا یهو داد زد:
-بابای ت: ت (داد بلند)
لرزیدم اما خودم رو جمع کردم و گفتم:
ت:بابا من روی تصمیم خودم کاملا مصمم، نمیتونین نظرم رو
عوض کنین.
بابای ت :چیکم داره، هان؟ ماشین که داره خونه که داره شغل کـ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
ت : بابا عشق مهمه، عشق! وقتی ما حسی به هم نداریم چطور
می تونیم با هم باشیم.
بابای ت : واقعا نظرت اینه؟ شاید عشق بعد از ازدواج بیاد، حتما که مال قبل ازدواج نیست
مامان که تا الان ساکت بود رو به بابا کرد و گفت
مامان: به بچه فشار نیار!
بابای ت:یعنی چی؟ میدونی این دختر چطور غرور و آبروی
من رو پیش برادرم و خانوادش سکهی یه پول کرد؟
عصبی جیغ کشیدم:
ت :چی میگی بابا؟ چه آبرویی، چه غروری؟ یه نه بوده که تموم
شده؛ یعنی شما میخواین تو هر خواستگاری که من نه بگم این
دعوا رو راه بندازیـ...
نمیدونم چی شد که برق سیلی من رو ساکت کرد و هین مامان
بلند شد. چشمهای اشک بارم رو باال آوردم و دستم رو روی
گونه دردناکم گذاشتم که بابا گفت:
بابای ت : یه بار دیگه ازت بیاحترامی ببینم ت، من میدونم و تو!
با پرویی گفتم:
ت:مثلا میخواین چکار کنین؟
که جوابم شد سیلی دوم و جیغ کوتاه مامان.
این بار بغض توی گلوم نشست و اشکهام راه افتادن. بدون
اینکه متوجه اشکهام بشن سریع و تند از اونجا دور شدم و به
اتاقم پناه آوردم. پشت به در تکیه دادم و بغضم بلند شکست.
واقعا دلم شکسته بود؛ اون هم از پدری که به جای اینکه کنارم
وایسه، اونجوری پشتم رو خالی کرده بود.
طاقتم طاق شد و بلند شدم و در کمدم رو باز کردم؛ لباسهام رو
عوض کردم و از توی کیف پول، پول برای اندازهی رفت و اومدنم
اومدنم برداشتم و به سمت تختم رفتم. بالشتها رو زیر فرستادم
و ملحفهها رو جوری درستشون کردم که انگار خودم هستم.
شک نداشتم میان چک میکنن. آروم از در پشتی اتاقم که به باغ
راه داشت، بیرون زدم.
می دونستم با ماشینم برم همه با خبر می شن.
بدنم از تاریکی باغ لرزید ولی سعی کردم ریلکس باشم. نگاهی
به اطراف انداختم و سریع به سمت در پشتی دویدم که به در
رسیدم و دستم رو، روی قفل گذاشتم که از زنگزدگی ریخته
شده، کثیف شده بود و به همین راحتیها نمیشد در رو باز کرد.
نفس کالفهای بیرون فرستادم و تند و محکم قفل رو کشیدم که با
صدای بلندی باز شد. لب گزیدم و در رو باز کردم که شروع
کرد به جیر-جیر کردن. تا جایی که بشه ازش رد شد، در رو
باز کردم و رد شدم.
اشکهای خشک شده روی صورتم رو دست کشیدم و در رو
نیمه باز گذاشتم و سریع به سمت خیابون اصلی حرکت کردم.
هوا با اینکه شب بود باز هم گرم بود.
به خیابون که رسیدم، با خیابونی مواجه شدم که خلوتیش بهم
دهن کجی کرد.
هوف کالفهای کشیدم که چشمم به تاکسی خورد که داشت رد
می شد. سریع دست تکون دادم که اومد چند قدم دورتر از من
ایستاد. سریع سوار شدم و آدرس بام رو دادم.
۶.۴k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.