پارت ۲
ویو کنیکیدا*
دستشو سمتم دراز کرد
امه : میتونم دفترچه و مدادت رو ی لحظه قرض بگیرم
کنیکیدا : البته ولی ... برای چی ...؟
دفترچه رو گرفت رو ی صفحه ی چیزی نوشت و اونو کند
امه : ممنونم
دفترچه رو برگردوند
با دست دستش زد رو اون که یهو ی داس مشکیه خیلی خوشگل پدید اومد
اتسوشی خواست حمله کنه وله دازای جلوش رو گرفت متعجب نگاهش کردیم
دازای : اون کارشو بلده
امه یهو ناپدید شد هر کدوم از اون هیولا ها نزدیکش میومد با داسش اونا رو زخمی میکرد که باعث میشد متلاشی بشن آخر سر دوباره نا پدید شد و پشت سر دسته ی اونا در اومد و دستشو گذاشت رو گردنش که محبتش خنثی شد و بعد با ر محبت دیگه دستاشو بست و رو زمین فرود اومد اون داسو ناپدید کرد و اون مرده رو کشون کشون آورد پیش ما همه دهناشون باز مونده بود البته به جز دازای
امه : تموم شد ...
بعد اونو انداخت جلو و رفت سمت آژانس...
ویو امه *
تو کافه نشسته بودم و ی قهوه سفارش داده بودم منتظر آماده شدنش بودم که کنیکیدا با دازای و اتسوشی اومدن همونجا دازای نشست کنار من کنیکیدا رو به روم و اتسوشی کنار اون
اتسوشی : باورم نمیشه کارتون عالی بود
من دستامو تو هم گره زده بودم و به سریع صندلی تکیه داده بودم و چشمام بسته بود ...
امه : کار خواستی نکردم ...
کنیکیدا: ببین امه ی سریع پرونده ها داریم پرونده های جنایی ... ببین میخوای ی پرونده رو ورداری یا نه؟
ی نگاه انداختم همشون رو گرفتم دستم که یکیش توجهم رو جلب کرد
امه: این یکی
کنیکیدا: اون خیلی پیچیدست حتی رانپو و دازای نتونستن کامل حلش کنن
امه : خب چه بهتر
پرونده رو ورداشتم به کلش ی نگاه انداختم و کلش رو خوندم
امه : خیلی سخت نیست ی حدسی دارم ولی باید برم صحنه ی جرم و جنازه رو ببینم
کنیکیدا : خیلی خب پس من باهات میام دازای اتسوشی این یکی هم برای شما
ی پرونده داد به دازای من قهومو. اوردن
امه : ممنونم... چه بوی خوبی میده
کنیکیدا : کار کن اینجا ی مرد پیریه از وقتی یادشه قهوه درست میکرده ...
امه : تعمش خیلی خوبه بعد از خوردن کلش بلند شدم و از همون مرد پیر تشکر کردم و را کنیکیدا رفتیم بیرون
کنیکیدا: عجیبه اصلا شبیه دازای نیستی
امه : به مراتب اون خیلی خوشحال تره ...
کنیکیدا : قبل از اینجا چیکار میکردی؟
امه : هوم ... بهتره مخفی بمونه
دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد تا رسیدیم به صحنه ی جرم ...
سگ های ولگرد بانگو #دازای # کنیکیدا #
دستشو سمتم دراز کرد
امه : میتونم دفترچه و مدادت رو ی لحظه قرض بگیرم
کنیکیدا : البته ولی ... برای چی ...؟
دفترچه رو گرفت رو ی صفحه ی چیزی نوشت و اونو کند
امه : ممنونم
دفترچه رو برگردوند
با دست دستش زد رو اون که یهو ی داس مشکیه خیلی خوشگل پدید اومد
اتسوشی خواست حمله کنه وله دازای جلوش رو گرفت متعجب نگاهش کردیم
دازای : اون کارشو بلده
امه یهو ناپدید شد هر کدوم از اون هیولا ها نزدیکش میومد با داسش اونا رو زخمی میکرد که باعث میشد متلاشی بشن آخر سر دوباره نا پدید شد و پشت سر دسته ی اونا در اومد و دستشو گذاشت رو گردنش که محبتش خنثی شد و بعد با ر محبت دیگه دستاشو بست و رو زمین فرود اومد اون داسو ناپدید کرد و اون مرده رو کشون کشون آورد پیش ما همه دهناشون باز مونده بود البته به جز دازای
امه : تموم شد ...
بعد اونو انداخت جلو و رفت سمت آژانس...
ویو امه *
تو کافه نشسته بودم و ی قهوه سفارش داده بودم منتظر آماده شدنش بودم که کنیکیدا با دازای و اتسوشی اومدن همونجا دازای نشست کنار من کنیکیدا رو به روم و اتسوشی کنار اون
اتسوشی : باورم نمیشه کارتون عالی بود
من دستامو تو هم گره زده بودم و به سریع صندلی تکیه داده بودم و چشمام بسته بود ...
امه : کار خواستی نکردم ...
کنیکیدا: ببین امه ی سریع پرونده ها داریم پرونده های جنایی ... ببین میخوای ی پرونده رو ورداری یا نه؟
ی نگاه انداختم همشون رو گرفتم دستم که یکیش توجهم رو جلب کرد
امه: این یکی
کنیکیدا: اون خیلی پیچیدست حتی رانپو و دازای نتونستن کامل حلش کنن
امه : خب چه بهتر
پرونده رو ورداشتم به کلش ی نگاه انداختم و کلش رو خوندم
امه : خیلی سخت نیست ی حدسی دارم ولی باید برم صحنه ی جرم و جنازه رو ببینم
کنیکیدا : خیلی خب پس من باهات میام دازای اتسوشی این یکی هم برای شما
ی پرونده داد به دازای من قهومو. اوردن
امه : ممنونم... چه بوی خوبی میده
کنیکیدا : کار کن اینجا ی مرد پیریه از وقتی یادشه قهوه درست میکرده ...
امه : تعمش خیلی خوبه بعد از خوردن کلش بلند شدم و از همون مرد پیر تشکر کردم و را کنیکیدا رفتیم بیرون
کنیکیدا: عجیبه اصلا شبیه دازای نیستی
امه : به مراتب اون خیلی خوشحال تره ...
کنیکیدا : قبل از اینجا چیکار میکردی؟
امه : هوم ... بهتره مخفی بمونه
دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد تا رسیدیم به صحنه ی جرم ...
سگ های ولگرد بانگو #دازای # کنیکیدا #
۲.۵k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.