پارت ۸ : گفتم : دستات خیلی سرده جیمین : مهم نیست . پنج ثا
پارت ۸ : گفتم : دستات خیلی سرده جیمین : مهم نیست . پنج ثانیه انگشتاش تو دستم بود و بعد ول کردم . دستمو بردم تو کاپشن و رو پهلوم گذاشتم که دیدم چقدر داغه . بلند شدم و صندلی رو نزدیک تر بردم و نشستم . جیمینو روبه رو خودم قرار دادم . تو چشماش بغض خاصی داشت . با دوتا دستام دستاشو گرفتم و تو کاپشنم بردم .
رو پهلوهام گذاشتم که سرمای دستشو از رو لباس بافتنی فهمیدم و کاپشنو بیشتر دورم پیچوندم .
دو ثانیه به چشمام نگا کرد و دستاشو بیشتر دور کمرم حلقه کرد و سرشو رو شونه راستم گذاشت . قطره های اب روی موهاش شونه ام رو خیس کرد . پالتو سیاهشو برداشتم و روش انداختم . جوری که تمام کمرش رو گرم کنه . لبه یقه اش تا روی گردنش میومد . دستامو کمی رو کمرش کشیدم . بدنش خیلی بیحال تو بغلم بود بهرحال.....باید بلند شه لباس و موهاش خیسه...ولی انگار تمام سلول هام مخالف هوشیار بودنم بود و چشمام سنگین شد و خوابم برد . با حس سرمای زیادی از طرف راست بیدار شدم . اروم دور و بر رو نگا کردم . به جیمین نگا کردم که موهاش خشک شده بود و همینطور لباسش . ویندوزم بالا اومد . اروم گفتم : جیمین بیدار شو . شونه ام رو عقب بردم ولی سرشو تکون نداد و رو شونم بود هنوز . خوابه خواب بود . دست چپم و رو صورتش گذاشتم .
داغ بود . گفتم : جیمین بلند شو تب داری لعنتی من الان چیکار کنم؟؟وسط جنگل چی پیدا کنم که تبت پایین بیاد اخه... .
*now...
م...من....دوستمم جیمین : دوست؟؟ من : آ...آره .
نتونستم بهش بگم من زن توام
نتونستم بگم ما یک خانواده ایم
نتونستم بگم ما همو دوست داریم
چرا نگفتم؟؟
همینطوری خاطرات و اون بچه رو بیخیال شدم و بهش گفتم من دوستشم؟؟...هه...پس برم بمیرم با این دروغ گفتنم .
با صدای پشتم به خودم اومدم
³month ago...
بدو بدو بین اون همه درخت رفتم . یکدفعه یک پسر دیدم . سمتش دویدم ....خب شب بود هیچی نمیدیدم . نامجون اونجا بود . سمتش رفتم و گفتم : نامجون تو اینجایی؟؟نامجون : اره....شوگا و وی تمام این جنگل رو گشتن ولی اثری از جیمین نیست من : کوک کجاس؟؟؟بچه دستشه ؟؟؟نامجون : اره اره...چند دقیقه پیش زنگ زد من : پس این بیشعور چرا جواب منو نمیده نامجون : گفت تلفنش شارژش کمه...بچه ام گریه میکرد من : وای..خدایا . مه خیلی کمی تو جنگل بود . شوگا رو دیدم که سمتمون اومد . گفتم : چیشد؟؟ شوگا : هیچی گیرمون نیومد نامجون : تو اینجا باش من میرم شوگا : باشه .
نامجون رفت . نگران بچه بودم . شوگا دستمو گرفت و گفت : اونور صدای جیغ میاد . رفتیم و کوک اونجا وایستاده بود و با دیدن ما دوید سمتمون . بچه که جیغ میکشید رو بغل کردم . ارومش کردم . کوک گفت : خب چیزی پیدا کردین؟؟؟شوگا : نه...ما دوبار کامل جنگلو گشتیم ولی نیست...حتی جسد هایی که گم شده بود هم پیدا کردیم.
رو پهلوهام گذاشتم که سرمای دستشو از رو لباس بافتنی فهمیدم و کاپشنو بیشتر دورم پیچوندم .
دو ثانیه به چشمام نگا کرد و دستاشو بیشتر دور کمرم حلقه کرد و سرشو رو شونه راستم گذاشت . قطره های اب روی موهاش شونه ام رو خیس کرد . پالتو سیاهشو برداشتم و روش انداختم . جوری که تمام کمرش رو گرم کنه . لبه یقه اش تا روی گردنش میومد . دستامو کمی رو کمرش کشیدم . بدنش خیلی بیحال تو بغلم بود بهرحال.....باید بلند شه لباس و موهاش خیسه...ولی انگار تمام سلول هام مخالف هوشیار بودنم بود و چشمام سنگین شد و خوابم برد . با حس سرمای زیادی از طرف راست بیدار شدم . اروم دور و بر رو نگا کردم . به جیمین نگا کردم که موهاش خشک شده بود و همینطور لباسش . ویندوزم بالا اومد . اروم گفتم : جیمین بیدار شو . شونه ام رو عقب بردم ولی سرشو تکون نداد و رو شونم بود هنوز . خوابه خواب بود . دست چپم و رو صورتش گذاشتم .
داغ بود . گفتم : جیمین بلند شو تب داری لعنتی من الان چیکار کنم؟؟وسط جنگل چی پیدا کنم که تبت پایین بیاد اخه... .
*now...
م...من....دوستمم جیمین : دوست؟؟ من : آ...آره .
نتونستم بهش بگم من زن توام
نتونستم بگم ما یک خانواده ایم
نتونستم بگم ما همو دوست داریم
چرا نگفتم؟؟
همینطوری خاطرات و اون بچه رو بیخیال شدم و بهش گفتم من دوستشم؟؟...هه...پس برم بمیرم با این دروغ گفتنم .
با صدای پشتم به خودم اومدم
³month ago...
بدو بدو بین اون همه درخت رفتم . یکدفعه یک پسر دیدم . سمتش دویدم ....خب شب بود هیچی نمیدیدم . نامجون اونجا بود . سمتش رفتم و گفتم : نامجون تو اینجایی؟؟نامجون : اره....شوگا و وی تمام این جنگل رو گشتن ولی اثری از جیمین نیست من : کوک کجاس؟؟؟بچه دستشه ؟؟؟نامجون : اره اره...چند دقیقه پیش زنگ زد من : پس این بیشعور چرا جواب منو نمیده نامجون : گفت تلفنش شارژش کمه...بچه ام گریه میکرد من : وای..خدایا . مه خیلی کمی تو جنگل بود . شوگا رو دیدم که سمتمون اومد . گفتم : چیشد؟؟ شوگا : هیچی گیرمون نیومد نامجون : تو اینجا باش من میرم شوگا : باشه .
نامجون رفت . نگران بچه بودم . شوگا دستمو گرفت و گفت : اونور صدای جیغ میاد . رفتیم و کوک اونجا وایستاده بود و با دیدن ما دوید سمتمون . بچه که جیغ میکشید رو بغل کردم . ارومش کردم . کوک گفت : خب چیزی پیدا کردین؟؟؟شوگا : نه...ما دوبار کامل جنگلو گشتیم ولی نیست...حتی جسد هایی که گم شده بود هم پیدا کردیم.
۴۰.۷k
۱۴ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.