مــو حَنـایی🧡🐿 𝖯︎𝖠︎𝖱︎𝖳︎ 6
#مــو_حَنـایی🧡🐿
#𝖯︎𝖠︎𝖱︎𝖳︎_6
همونجا روی زمین افتادم
با دهن باز نگاهش میکردم
انگار دستش رو از روی زنگ برنمیداشت.. عصبی بود!
فهمیده بود؟
هانیه لرزون ایفون و برداشت
_سلام عمو خوش اومدید
نمیدونم چی شنید که گفت
_آ..آره بیدار شده داره صبحونه میخوره یکم دیگه میاد..
تا آیفون و گذاشت؛ سکوت خونه با شکستن بغض من به پایان رسید
هق میزدم و اشکام روی گونم سر میخوردن
_فه...فهمید هانیه
با نگرانی نزدیکم شد
_نه نه نفهمیده، خیلی اروم حرف زد
گفت بری عمهت رفته خونتون
بلندم کرد و سمت اتاق برد
_جون من حنا آروم باش... توروخدا
سریع اماده شو تا شک نکرده
منی که گیج و مبهوت بودم
تو شوک عظیمی به سر میبردم و حتی توان انجام یه کار کوچیک هم نداشتم
روی صندلی نشوندم و موهام رو شونه زد
من اشک میریختم و اون با بغضی اشکار موهام و میبافت
اونم میترسید
اونم میدونست اگه بابام بفهمه چی میشه!
مانتوم رو تنم کرد و سمت روشویی هولم داد
_یه آب سرد به صورتت بزن...
نیاز داشتم به این کار و مخالفتی نکردم
با دیدن هانیه که پ د ب ه د اشتی اورده بود لب گزیدم
⊰╍╍╍╍╍┄🥂🔥┄╍╍╍╍╍⊱
⟮ . . @novel_hanaii . . ⟯
#𝖯︎𝖠︎𝖱︎𝖳︎_6
همونجا روی زمین افتادم
با دهن باز نگاهش میکردم
انگار دستش رو از روی زنگ برنمیداشت.. عصبی بود!
فهمیده بود؟
هانیه لرزون ایفون و برداشت
_سلام عمو خوش اومدید
نمیدونم چی شنید که گفت
_آ..آره بیدار شده داره صبحونه میخوره یکم دیگه میاد..
تا آیفون و گذاشت؛ سکوت خونه با شکستن بغض من به پایان رسید
هق میزدم و اشکام روی گونم سر میخوردن
_فه...فهمید هانیه
با نگرانی نزدیکم شد
_نه نه نفهمیده، خیلی اروم حرف زد
گفت بری عمهت رفته خونتون
بلندم کرد و سمت اتاق برد
_جون من حنا آروم باش... توروخدا
سریع اماده شو تا شک نکرده
منی که گیج و مبهوت بودم
تو شوک عظیمی به سر میبردم و حتی توان انجام یه کار کوچیک هم نداشتم
روی صندلی نشوندم و موهام رو شونه زد
من اشک میریختم و اون با بغضی اشکار موهام و میبافت
اونم میترسید
اونم میدونست اگه بابام بفهمه چی میشه!
مانتوم رو تنم کرد و سمت روشویی هولم داد
_یه آب سرد به صورتت بزن...
نیاز داشتم به این کار و مخالفتی نکردم
با دیدن هانیه که پ د ب ه د اشتی اورده بود لب گزیدم
⊰╍╍╍╍╍┄🥂🔥┄╍╍╍╍╍⊱
⟮ . . @novel_hanaii . . ⟯
۳۶۸
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.