PART 4 وقتی بین بچه هاش فرق میذاشت🫤😔
ا/ت: تهیونگااااا چی کار کردی
یونا:(بغض) هیچی نشد🥺
دخترک پا میشه میره از اتاقش یه چسب
زخم بر میداره اما قبلش دستمال میذاره تا جلوی خون ریزی رو بگیره
یونا: خدافظ🙂🥺
تهیونگ: صب کن(داد)
یونا از داد تهیونگ میترسه و وایمیسته
تهیونگ میره سمت کمد و یه کلاه برمیداره و میذاره رو سر یونا
تهیونگ: دلم نمیخواد بقیه تورو با قهرمانن ببین و یوجین خجالت بکشه از قیافت
یونا: ممنون... و خدافظ
دخترک با بغضی که هر لحظه ممکن بود منفجر بشه خونه رو ترک کرد
دخترک اروم میره سوار ماشین داییش میشه
یونا: سلام (بغض)
یونا چون بغض داشت خیلی اروم میگه سلام چون میخواست داییش و داداشیش موجه بغضش نشن
دخترک برچسب زخمو از چیبش در میاره دستمالو برمیداره میبینه کلی خون اومد
چسب بر جسبو بر میداره و اروم میزنه رو دستش
10 مین بعد
کوک: رسیدم
یوجین: کجا دایی جون
کوک: بستنی فروشی 🍨
یوجین و یونا: واقعااااااااااااااا
کوک: اره🤭
کوک: خب فسقلیا چی میخورین
یوجین: من بسپنی توت فلرنگی
کوک: اووو.... یونا تو چی
یونا: نمیدونم
کوک: یعنی چی
یونا: خب من تاحالا بستنی نخوردم
کوک: اوه
کوک: یونا با من بیا
یونا از ماشین پیاده میشه و همراه دایشش به بستنی فروشی روبروشون میرن
وارد بستنی فروشی میشن
کوک متوجه میشه که یونا نیست برمیگرده و میبینه که
یونا با ذوق و خوشحالی داره به اطافش نگاه میکنه
بستنی های رنگا رنگ با شکل و طعم های مختلف
کوک: یونا
یونا:......
کوک: یونا
یونا: بله دایی
کوک: بریم؟
یونا: معذلت میقام بریم
دخترک دست داییشو میگیره و به مسیرشون ادامه میدن
کوک سرگرم خریدن بستنی واسه یوجین بود که اصلا
حواسش به یونا نبود
کوک: خیلی ممنون خسته نباشید
کوک تازه متوجه قضیه شده بود و شروع کرد به دنبال کردن یونا
اون توی مغازه بستنی فروسی نبود
مغازه های بغلی هم همین طور
هیجا نبود کوک که دیگه خسته شده بود از دویدن
روی یه نیکمت استراحت میکنه
تا چشمم میخوره به یه چیز
اون... ا.. ون یونا بود خیره به یه چیری
کوک سریع به سمت یونا حمله ور شد
کوک: یونااااااااا
کوک: سالمی.... چیزیت نشد🫤
یونا: ببخسین دایی جون نباید بی اجازه میومدم بیرون😔
کوک: مهم نیست.... داشتی به چی نگاه میکردی
یونا: هیچی😓
کوک: متوجه میشه یونا به یه خرس بنفش کیوت نگاه میکنه
کوک: میخوایش
یه لحظه چشم های دخترک پر از زرق و برق شد و با خوشحالی فراوان گفت
یونا: واقععاااا
کوک: معلومه🙂
یونا از خوشحالی یه جا وای نمیستاد
یونا: اخجونننننننننننن🥹
کوک اون خرس رو واسه یونا میگره یونا با شوق
و ذوق داشت نگاش میکرد که یهو از پایین کت داییش
میگیره و میگه...
یونا: دایی جون
کوک: بله
یونا: میشه یه خواهش بکنم
کوک: حتما🙂
خماری
فالو: 10
بچه ها ببخشید یه اشتباهی داشتم سر اون دایی و عمو اینا ولی عوضش نکردم چون قاطی میکردید🥹
یونا:(بغض) هیچی نشد🥺
دخترک پا میشه میره از اتاقش یه چسب
زخم بر میداره اما قبلش دستمال میذاره تا جلوی خون ریزی رو بگیره
یونا: خدافظ🙂🥺
تهیونگ: صب کن(داد)
یونا از داد تهیونگ میترسه و وایمیسته
تهیونگ میره سمت کمد و یه کلاه برمیداره و میذاره رو سر یونا
تهیونگ: دلم نمیخواد بقیه تورو با قهرمانن ببین و یوجین خجالت بکشه از قیافت
یونا: ممنون... و خدافظ
دخترک با بغضی که هر لحظه ممکن بود منفجر بشه خونه رو ترک کرد
دخترک اروم میره سوار ماشین داییش میشه
یونا: سلام (بغض)
یونا چون بغض داشت خیلی اروم میگه سلام چون میخواست داییش و داداشیش موجه بغضش نشن
دخترک برچسب زخمو از چیبش در میاره دستمالو برمیداره میبینه کلی خون اومد
چسب بر جسبو بر میداره و اروم میزنه رو دستش
10 مین بعد
کوک: رسیدم
یوجین: کجا دایی جون
کوک: بستنی فروشی 🍨
یوجین و یونا: واقعااااااااااااااا
کوک: اره🤭
کوک: خب فسقلیا چی میخورین
یوجین: من بسپنی توت فلرنگی
کوک: اووو.... یونا تو چی
یونا: نمیدونم
کوک: یعنی چی
یونا: خب من تاحالا بستنی نخوردم
کوک: اوه
کوک: یونا با من بیا
یونا از ماشین پیاده میشه و همراه دایشش به بستنی فروشی روبروشون میرن
وارد بستنی فروشی میشن
کوک متوجه میشه که یونا نیست برمیگرده و میبینه که
یونا با ذوق و خوشحالی داره به اطافش نگاه میکنه
بستنی های رنگا رنگ با شکل و طعم های مختلف
کوک: یونا
یونا:......
کوک: یونا
یونا: بله دایی
کوک: بریم؟
یونا: معذلت میقام بریم
دخترک دست داییشو میگیره و به مسیرشون ادامه میدن
کوک سرگرم خریدن بستنی واسه یوجین بود که اصلا
حواسش به یونا نبود
کوک: خیلی ممنون خسته نباشید
کوک تازه متوجه قضیه شده بود و شروع کرد به دنبال کردن یونا
اون توی مغازه بستنی فروسی نبود
مغازه های بغلی هم همین طور
هیجا نبود کوک که دیگه خسته شده بود از دویدن
روی یه نیکمت استراحت میکنه
تا چشمم میخوره به یه چیز
اون... ا.. ون یونا بود خیره به یه چیری
کوک سریع به سمت یونا حمله ور شد
کوک: یونااااااااا
کوک: سالمی.... چیزیت نشد🫤
یونا: ببخسین دایی جون نباید بی اجازه میومدم بیرون😔
کوک: مهم نیست.... داشتی به چی نگاه میکردی
یونا: هیچی😓
کوک: متوجه میشه یونا به یه خرس بنفش کیوت نگاه میکنه
کوک: میخوایش
یه لحظه چشم های دخترک پر از زرق و برق شد و با خوشحالی فراوان گفت
یونا: واقععاااا
کوک: معلومه🙂
یونا از خوشحالی یه جا وای نمیستاد
یونا: اخجونننننننننننن🥹
کوک اون خرس رو واسه یونا میگره یونا با شوق
و ذوق داشت نگاش میکرد که یهو از پایین کت داییش
میگیره و میگه...
یونا: دایی جون
کوک: بله
یونا: میشه یه خواهش بکنم
کوک: حتما🙂
خماری
فالو: 10
بچه ها ببخشید یه اشتباهی داشتم سر اون دایی و عمو اینا ولی عوضش نکردم چون قاطی میکردید🥹
۳۶.۱k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.