نام رمان:عشق مافیایی من
نام رمان:عشق مافیایی من
کاپل:ات_تهیونگ
ژانر:عاشقانه_مافیایی
تعداد پارت:نامعلوم
Part 1
(یه توضیحی درباره ات میدم)
ات دختری از خانواده پولداری هستن که ات تو ۱۰ سالگی پدرشو از دست داده و با مادرش زندگی میکنه و یه دوستی به نام رزی داره(رزی بلک پینک نیست) و ات الان ۱۹ سالشه...
ویو ات:
صبح تقریبا ساعت ۹ بود و از خواب بیدار شدم رفتم یه دوش ۱۰ دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون رفتم صبحونه خوردم و یادم افتاد امروز روزیه که رزی منو به جشنی که تو کافه گرفته دعوت کرده بلند شدم رفتم یکم ارایش کردم و لباسامو پوشیدم ساعت شد ۱۰ و تلفنم زنگ خورد رزی بود
ات: الو سلام خوبی
رزی: سلام مرسی پس کجایی چرا نمیای
ات: حاضر شدم میام ۲۰ دقیقه ای میرسم
رزی: اوکی منتظرم بای
ات: بای
ویو ات
از خونه زدم بیرون یه ماشین گرفتم تا برم برسم ۲۰ دقیقه طول کشید از ماشین پیاده شدم رفتم داخل کافه دیدم رزی منو صدا کرد رفتم (کافه یجای مخصوص برای جشن داشته که رزرو کردن) دیدم کلی مهمون داشت و بقیه دوستای رزی رفتم به همه سلام کردم نشستم یجا
رزی: ات خیلی خوش اومدی
ات: ممنون مرسی
رزی: خیلی دلم برات تنگ شده بود
ات: منم خیلییی
ویو ات
یکم حرف زدیم و دورهم بودیم ساعتمو دیدم شده بود ۲ باورم نشد انقد زمان زود گذشت و قراره تا ساعت ۱۱ شب اینجا باشیم ولی نمیدونم چرا یکم سرم گیج رفت...
رزی: ات خوبی؟
ات: اره... خوبم
رزی:مطمئنی
ات: اره
ویو رزی
احساس کردم ات حالش خوب نیس نمیدونم چیشده بود حالش خوب بود ولی الان نمیدونم چیشده...
ویو ات
همینجوری نشسته بودم سرم باز گیج میرفت تا اینکه دیدم برا همه ناهار میاوردن وقتی اوردن نتونستم زیاد بخورم ولی یکم حالم بهتر شد
ات: رزی میگم میشع من امروز یکم زودتر برم؟
رزی: اوهوم هرجور خودت راحتی
ات: ممنون
ویو ات
یکمی نشستیم ساعت شده بود ۱۰ نیم شب پاشدم از همه خداحافظی کردم رفتم از کافه اومدم بیرون داشتم راهمو میرفتم که یه ماشین سیاه جلوم وایساد اصن هیچی نفهمیدم و بیدار شدم دیدم تو یه اتاقم باتم بنفش خیلی قشنگ بود ولی نمیدوتستم کی منو اورده اینجا تو همین فکر بودم که در باز شد یه مرد خیلی خوشتیپ بود...
تهیونگ: بیدار شدی؟
ات: اره تو کی هستی چرا منو اوردی اینجا
تهیونگ: نمیدونم شاید ازت خوشم اومده باشه
ات: منو ول کن برم مامانم از دیشب خبری ازم ندارع نگرانمه
تهیونگ: نگران نباش میدونه کجایی
ات: ینی چی بهش گفتین
تهیونگ: اره
ات: ولی...
ویو ات
خواستم چیزی بگم رفت بیرون درو بست تو فکر بودم تا اینکه....
کیوتا ببخشید اگه خوب نشده باشه اولین رمانی که مینویسم تو پارت های بعد سعی میکنم بهتر بنویسم نظرتونو بگید😊💗
کاپل:ات_تهیونگ
ژانر:عاشقانه_مافیایی
تعداد پارت:نامعلوم
Part 1
(یه توضیحی درباره ات میدم)
ات دختری از خانواده پولداری هستن که ات تو ۱۰ سالگی پدرشو از دست داده و با مادرش زندگی میکنه و یه دوستی به نام رزی داره(رزی بلک پینک نیست) و ات الان ۱۹ سالشه...
ویو ات:
صبح تقریبا ساعت ۹ بود و از خواب بیدار شدم رفتم یه دوش ۱۰ دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون رفتم صبحونه خوردم و یادم افتاد امروز روزیه که رزی منو به جشنی که تو کافه گرفته دعوت کرده بلند شدم رفتم یکم ارایش کردم و لباسامو پوشیدم ساعت شد ۱۰ و تلفنم زنگ خورد رزی بود
ات: الو سلام خوبی
رزی: سلام مرسی پس کجایی چرا نمیای
ات: حاضر شدم میام ۲۰ دقیقه ای میرسم
رزی: اوکی منتظرم بای
ات: بای
ویو ات
از خونه زدم بیرون یه ماشین گرفتم تا برم برسم ۲۰ دقیقه طول کشید از ماشین پیاده شدم رفتم داخل کافه دیدم رزی منو صدا کرد رفتم (کافه یجای مخصوص برای جشن داشته که رزرو کردن) دیدم کلی مهمون داشت و بقیه دوستای رزی رفتم به همه سلام کردم نشستم یجا
رزی: ات خیلی خوش اومدی
ات: ممنون مرسی
رزی: خیلی دلم برات تنگ شده بود
ات: منم خیلییی
ویو ات
یکم حرف زدیم و دورهم بودیم ساعتمو دیدم شده بود ۲ باورم نشد انقد زمان زود گذشت و قراره تا ساعت ۱۱ شب اینجا باشیم ولی نمیدونم چرا یکم سرم گیج رفت...
رزی: ات خوبی؟
ات: اره... خوبم
رزی:مطمئنی
ات: اره
ویو رزی
احساس کردم ات حالش خوب نیس نمیدونم چیشده بود حالش خوب بود ولی الان نمیدونم چیشده...
ویو ات
همینجوری نشسته بودم سرم باز گیج میرفت تا اینکه دیدم برا همه ناهار میاوردن وقتی اوردن نتونستم زیاد بخورم ولی یکم حالم بهتر شد
ات: رزی میگم میشع من امروز یکم زودتر برم؟
رزی: اوهوم هرجور خودت راحتی
ات: ممنون
ویو ات
یکمی نشستیم ساعت شده بود ۱۰ نیم شب پاشدم از همه خداحافظی کردم رفتم از کافه اومدم بیرون داشتم راهمو میرفتم که یه ماشین سیاه جلوم وایساد اصن هیچی نفهمیدم و بیدار شدم دیدم تو یه اتاقم باتم بنفش خیلی قشنگ بود ولی نمیدوتستم کی منو اورده اینجا تو همین فکر بودم که در باز شد یه مرد خیلی خوشتیپ بود...
تهیونگ: بیدار شدی؟
ات: اره تو کی هستی چرا منو اوردی اینجا
تهیونگ: نمیدونم شاید ازت خوشم اومده باشه
ات: منو ول کن برم مامانم از دیشب خبری ازم ندارع نگرانمه
تهیونگ: نگران نباش میدونه کجایی
ات: ینی چی بهش گفتین
تهیونگ: اره
ات: ولی...
ویو ات
خواستم چیزی بگم رفت بیرون درو بست تو فکر بودم تا اینکه....
کیوتا ببخشید اگه خوب نشده باشه اولین رمانی که مینویسم تو پارت های بعد سعی میکنم بهتر بنویسم نظرتونو بگید😊💗
۱۰.۲k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.