❦𝐩𝐚𝐫𝐭𝟐𝟑❦
این اتفاقات اصلا باورم نمیشد رفتارو حرکاتش انگار که براش یه عروسکم
حس بدی داشتم حالم داشت از این وضع بهم میخورد، با بدنی لرزون از جام بلند شدم و از توی کشوی کمد لباس هام کوله بزرگم و برداشت و برون درست کردن لباس هام چپوندمشون توی کوله و هر وسیله که نیاز بود رو روی تخت ولو کردم
تا جاشون بدم به حدی حرصی و عصبی بودم که فقط کوله رو پر میکردم حتی متوجه جیغ های لیسا که سعی میکرد به خودم بیارتم هم نبودم
وقتی هولم داد و تو صورتم جیغ زد تازه متوجه حالت بهم ریخت تخت و کوله بدبختم و لباس که تمام ناراحتی و حرصمو سرشون خالی کرده بودم شدم
لیسا از اینکه یکم به خودم امده بودم شونه هام و ول کرد و کمک کرد روی تخت بشینم و خودش جلوم زانو زد
"چت شده یونا؟اینجا چه خبر چرا اینجوری عصبی و بهم ریخته ای
میدونی که هرچی هست باید هر
چه زودتر بهم بگی تا از بین رفتی"
دستامو روی صورتم گذاشت و بار دیگه فکر کردم که باز باعث بهم خوردن حالم و گریم شد
اجازه حرف دوباره به لیسا ندادم و ازش خواستم فقط کمک کنه چون الان یادش حالمو بهم میزد چه به توضیح دادنش واکنش افتضاح لیسا
با کولمو یه کیک دستی کوچولو که وسایلی مثل شارژ رو اینطور چیزا بود پایین امدیم و خداروشکر هیچکس جز مامان نبود
با یه خداحافظی سر سری به سرعهاز عمارت بیرون زدم که همون لحظه ماشین بابا توی حیاط بزرگ عمارت ایستاد
حوصله توضیح دوباره نداشتم اما متاسفانه بابا همینجوری نمیذاشت برم
"یونا! جایی میری بار و بندیل بستی"
نفسمو فوت کردم سعی کردم بیخیال جواب بدم "دارم میرم چند روزی پیش لیسا بابا یکم میخواییم خوش بگذرونیم"
بابا خنده ای کرد که رضایتش بود رفتم جلو و ازش خداحافظی کردم و خواستیم بریم که بابا گفت بهتره با راننده بریم منم که توان سرپا بودن نداشتم موافقت کردم و سوار شدیم
توی ماشین ماسکمو دراوردم و نفس راحتی کشیدم که نگاه لیسا تازه به بلم خورد نمیدونم چکار کرده که اینطور کبود شده
"خداکنه اینطور که فکرمیکنم نباشه"
لیسا گفت و من فقط منتظر شدم تا برسیم لیسا اینقدر خر نبود که فرار کردنم از عموم و این اوضاع رو نفهمه
حس بدی داشتم حالم داشت از این وضع بهم میخورد، با بدنی لرزون از جام بلند شدم و از توی کشوی کمد لباس هام کوله بزرگم و برداشت و برون درست کردن لباس هام چپوندمشون توی کوله و هر وسیله که نیاز بود رو روی تخت ولو کردم
تا جاشون بدم به حدی حرصی و عصبی بودم که فقط کوله رو پر میکردم حتی متوجه جیغ های لیسا که سعی میکرد به خودم بیارتم هم نبودم
وقتی هولم داد و تو صورتم جیغ زد تازه متوجه حالت بهم ریخت تخت و کوله بدبختم و لباس که تمام ناراحتی و حرصمو سرشون خالی کرده بودم شدم
لیسا از اینکه یکم به خودم امده بودم شونه هام و ول کرد و کمک کرد روی تخت بشینم و خودش جلوم زانو زد
"چت شده یونا؟اینجا چه خبر چرا اینجوری عصبی و بهم ریخته ای
میدونی که هرچی هست باید هر
چه زودتر بهم بگی تا از بین رفتی"
دستامو روی صورتم گذاشت و بار دیگه فکر کردم که باز باعث بهم خوردن حالم و گریم شد
اجازه حرف دوباره به لیسا ندادم و ازش خواستم فقط کمک کنه چون الان یادش حالمو بهم میزد چه به توضیح دادنش واکنش افتضاح لیسا
با کولمو یه کیک دستی کوچولو که وسایلی مثل شارژ رو اینطور چیزا بود پایین امدیم و خداروشکر هیچکس جز مامان نبود
با یه خداحافظی سر سری به سرعهاز عمارت بیرون زدم که همون لحظه ماشین بابا توی حیاط بزرگ عمارت ایستاد
حوصله توضیح دوباره نداشتم اما متاسفانه بابا همینجوری نمیذاشت برم
"یونا! جایی میری بار و بندیل بستی"
نفسمو فوت کردم سعی کردم بیخیال جواب بدم "دارم میرم چند روزی پیش لیسا بابا یکم میخواییم خوش بگذرونیم"
بابا خنده ای کرد که رضایتش بود رفتم جلو و ازش خداحافظی کردم و خواستیم بریم که بابا گفت بهتره با راننده بریم منم که توان سرپا بودن نداشتم موافقت کردم و سوار شدیم
توی ماشین ماسکمو دراوردم و نفس راحتی کشیدم که نگاه لیسا تازه به بلم خورد نمیدونم چکار کرده که اینطور کبود شده
"خداکنه اینطور که فکرمیکنم نباشه"
لیسا گفت و من فقط منتظر شدم تا برسیم لیسا اینقدر خر نبود که فرار کردنم از عموم و این اوضاع رو نفهمه
۳۲.۷k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.