★وقتی تصمیم گرفتی سوپرایزش کنی...Pt1
#تکپارتی_هیونجین
#وقتی_تصمیم_گرفتی_سوپرایزش_کنی
آخرین اسناد رو هم بررسی کردی ، کش و قوسی به بدنت دادی با خستگی زمزمه کردی :
+ اوففف بالاخره تموم شد
نگاهی به ساعت دیواری قرمز توی دفترت انداختی و لبخندی زدی . با خوشحالی زیر لب زمزمه کردی :
+ یعنی اگه زودتر برم خونه و هیونجین رو سوپرایز کنم خوشحال میشه ؟
موبایلت رو از روی میز روبه روت برداشتی و شماره دوست پسرت رو گرفتی .
بالاخره بعد از چند تا بوق گوشی اش رو برداشت .
_ سلام چاگیا
+ سلام عزیزم ، خونه ای ؟
_ البته ، چرا میپرسی ؟
+ همینجوری ، آخه دلم برات تنگ شده بود .
_ امشب هم ساعت ۱۱ میایی ، نه ؟
+ اوهوم ، دلت برام تنگ شده ؟
_ معلومه
+ شب میبینمت ، بای چاگیا
_ خدافظ عزیزم
به آرومی از روی صندلی مشکی رنگت بلند شدی ، کیف دستی سفیدت رو برداشتی و بعد از خاموش کردم لامپ های دفتر کارت ، از شرکت خارج شدی .
.
.
.
همونطور که انتظار میرفت ، برق ها روشن بودن که یعنی هیونجین خونست .
با قدم های آهسته به سمت در رفتی و در همین حین دسته کلیدت رو از کیف دستی ات خارج کردی . وقتی از باز شدن در مطمئن شدی کم اون رو از دیوار فاطمه دادی تا بازش کنی که متوجه صدای کسی به جز هیونجین شدی .
& اوپا ، پس کی از سوآ جدا میشی ؟
( سوآ همون ا.ت عه ولی خواستم بنده خدا یک اسم و نشونی داشته باشه )
_ خودتم میدونی رابطه من و اون واقعی نیست ، تنها کسی که اینهمه وقت این رابطه رو واقعی میدونست اونه ، اون دختر هر . زه بدبخت ، مطمئن باش اگر بخاطر پولش نبود هیچوقت نگاه چپم بهش نمینداختم .
& دلم براش میسوزه ، انقدر احمقه که اینهمه مدت نفهمیده بود تو اصلا ازش خوشت نمیاد .
_ بیبی ، هنوز ساعت ۶ عه ، نظرت چیه یکم بهم حال بدی تا وقتی اون میاد ؟
& چرا که نه ، ددی بانی
قبل از اینکه چیزی بیشتر از این ها بشنوی در خونه رو آهسته بستی و به راه افتادی ، افکار و سوالات زیادی به ذهنت حجوم آوردن .
باورت نمیشد ، اینهمه مدت تو تنها کسی بودی که دوستش داشت ، عشق و علاقه به دوست پسر منفورت جلوی چشمات رو گرفته بود ، جوری که اینهمه مدت نفهمیدی قصدش از این رابطه چیه . باورت نمیشد حرف دوستات درست بود ، همشون میدونستن اون از اولم دوست نداشت ، اما انقدر عشق کورت کرده بود که حتی با اینکه اینهمه مدت میدونستی ، سعی کردی نادیدش بگیری . اون کسی که بخاطرش همه کار کردی ، فقط بخاطر پول باهات بود ؟
نمیدونستی بخاطر چی ناراحت باشی ، بخاطر اینکه بهت خیانت کرده ؟ بخاطر اینکه اصلا دوستت نداشته ؟ بخاطر اینکه از اولم میدونستی ولی نادیدش گرفتی ؟ بخاطر اینکه برای پول باهات بوده ؟ یا بخاطر اینکه دوست دخترش با لقبی که تو بهش داده بودی یعنی ددی بانی صداش کرده ؟ اونا درست میگفتن ، تو احمق بودی که تمام این مدت نفهمیدی اون کیه و چرا باهاته .
از شدت فشار عصبی که بهت وارد شده بود شروع به خندیدن کردی . برات مهم نبود الان کجایی و چند نفر بهت خیره شدن ، دیگه هیچی برات مهم نبود ، هیچ چیزی درباره ی این دنیا و اون پسر ، هیچکدوم هیچ اهمیتی نداشتن .
#وقتی_تصمیم_گرفتی_سوپرایزش_کنی
آخرین اسناد رو هم بررسی کردی ، کش و قوسی به بدنت دادی با خستگی زمزمه کردی :
+ اوففف بالاخره تموم شد
نگاهی به ساعت دیواری قرمز توی دفترت انداختی و لبخندی زدی . با خوشحالی زیر لب زمزمه کردی :
+ یعنی اگه زودتر برم خونه و هیونجین رو سوپرایز کنم خوشحال میشه ؟
موبایلت رو از روی میز روبه روت برداشتی و شماره دوست پسرت رو گرفتی .
بالاخره بعد از چند تا بوق گوشی اش رو برداشت .
_ سلام چاگیا
+ سلام عزیزم ، خونه ای ؟
_ البته ، چرا میپرسی ؟
+ همینجوری ، آخه دلم برات تنگ شده بود .
_ امشب هم ساعت ۱۱ میایی ، نه ؟
+ اوهوم ، دلت برام تنگ شده ؟
_ معلومه
+ شب میبینمت ، بای چاگیا
_ خدافظ عزیزم
به آرومی از روی صندلی مشکی رنگت بلند شدی ، کیف دستی سفیدت رو برداشتی و بعد از خاموش کردم لامپ های دفتر کارت ، از شرکت خارج شدی .
.
.
.
همونطور که انتظار میرفت ، برق ها روشن بودن که یعنی هیونجین خونست .
با قدم های آهسته به سمت در رفتی و در همین حین دسته کلیدت رو از کیف دستی ات خارج کردی . وقتی از باز شدن در مطمئن شدی کم اون رو از دیوار فاطمه دادی تا بازش کنی که متوجه صدای کسی به جز هیونجین شدی .
& اوپا ، پس کی از سوآ جدا میشی ؟
( سوآ همون ا.ت عه ولی خواستم بنده خدا یک اسم و نشونی داشته باشه )
_ خودتم میدونی رابطه من و اون واقعی نیست ، تنها کسی که اینهمه وقت این رابطه رو واقعی میدونست اونه ، اون دختر هر . زه بدبخت ، مطمئن باش اگر بخاطر پولش نبود هیچوقت نگاه چپم بهش نمینداختم .
& دلم براش میسوزه ، انقدر احمقه که اینهمه مدت نفهمیده بود تو اصلا ازش خوشت نمیاد .
_ بیبی ، هنوز ساعت ۶ عه ، نظرت چیه یکم بهم حال بدی تا وقتی اون میاد ؟
& چرا که نه ، ددی بانی
قبل از اینکه چیزی بیشتر از این ها بشنوی در خونه رو آهسته بستی و به راه افتادی ، افکار و سوالات زیادی به ذهنت حجوم آوردن .
باورت نمیشد ، اینهمه مدت تو تنها کسی بودی که دوستش داشت ، عشق و علاقه به دوست پسر منفورت جلوی چشمات رو گرفته بود ، جوری که اینهمه مدت نفهمیدی قصدش از این رابطه چیه . باورت نمیشد حرف دوستات درست بود ، همشون میدونستن اون از اولم دوست نداشت ، اما انقدر عشق کورت کرده بود که حتی با اینکه اینهمه مدت میدونستی ، سعی کردی نادیدش بگیری . اون کسی که بخاطرش همه کار کردی ، فقط بخاطر پول باهات بود ؟
نمیدونستی بخاطر چی ناراحت باشی ، بخاطر اینکه بهت خیانت کرده ؟ بخاطر اینکه اصلا دوستت نداشته ؟ بخاطر اینکه از اولم میدونستی ولی نادیدش گرفتی ؟ بخاطر اینکه برای پول باهات بوده ؟ یا بخاطر اینکه دوست دخترش با لقبی که تو بهش داده بودی یعنی ددی بانی صداش کرده ؟ اونا درست میگفتن ، تو احمق بودی که تمام این مدت نفهمیدی اون کیه و چرا باهاته .
از شدت فشار عصبی که بهت وارد شده بود شروع به خندیدن کردی . برات مهم نبود الان کجایی و چند نفر بهت خیره شدن ، دیگه هیچی برات مهم نبود ، هیچ چیزی درباره ی این دنیا و اون پسر ، هیچکدوم هیچ اهمیتی نداشتن .
۳.۶k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.