ℙ𝕒𝕣𝕥 ♧⁹
𝕃𝕚𝕜𝕖 𝕓𝕝𝕠𝕠𝕕 𝕚𝕟 𝕞𝕪 𝕧𝕖𝕚𝕟𝕤
تهیونگ ویو: یه روز رفتم کافه که دوباره ا/تو ببینم ولی اون نبود وقتی قهومو خوردم میخواستم بلند شم برم ولی یهو در کافه باز شد و ا/ت اومد تو کافه اولش خوشحال شدم که امروزم تونستم ببینمش ولی رفت صندلی روبروی اون مرد نشست. دلم شور زد نمیخواستم اتفاقی واسه ا/ت بیوفته. پس وقتی رفت دنبالش رفتم و خونشو یاد گرفتم. تمام راهو داشت گریه میکرد . دلیلشو نمیدونستم و این آزارم میداد. بلخره رسید خونش منم برای اینکه نمیدونستم فردا ساعت چند میخواد بره بیرون برگشتم سمت کافه و سوار ماشین شدم و رفتم جلوی در خونش و تا خود صب توی ماشین بودم و چشمم به در خونش بود تا ببینم کی میاد بیرون.
فردا صبح....
صبح شد و فک کردم که ا/ت نمیخواد بره جایی میخواستم برم که از خونه اومد بیرون.
رفت سر کوچه و یه تاکسی گرفت و منم دنبالش رفتم. ولی به جایی که رسیدیم انگار یه سطل آب یخ ریختن روم. بعد ۳۰دقیقه رفتم توی اون شرکت کوفتی. وارد که شدم رفتم سمت منشی.
تهیونگ: سلام خسته نباشید.
منشی: سلام بفرمایید.
تهیونگ: میخواستم یه اتاق با تمام وسایل مورد نیازش رزرو کنم.
منشی: بله حتما اقای؟
تهیونگ: کیم
منشی: بله ، آقای کیم برای چه ساعتی میخواید؟
تهیونگ: ۱۰ شب.
منشی: خب ۱۰ شب براتون رزرو شد.
تهیونگ: ممنون.
منشی: ما اینجا سرویس پذیرایی داریم اگه میخواید تا نوبتتون بشه خودتونو سر گرم کنید.
تهیونگ: نه ممنون ، میرم برمیگردم.
منشی: هر جور راحتید.
از اونجا رفتم بیرون و ۱۰ شب دوباره برگشتم.
*پایان فلش بک*
تهیونگ: من به عشق تو نگاه اول اعتقاد نداشتم ولی تو باعث شدی که اعتقاد پیدا کنم.
الان ازت میخوام که بهم بگی اونجا چیکار میکردی.
ا/ت: من مجبور بودم
تهیونگ دستشو روی موهای ا/ت نوازش وار کشید و گفت میشنوم
راوی: ا/ت همه چی رو برای تهیونگ تعریف کرد و آخرش زد زیر گریه و گفت.
ا/ت: من اگه تا فردا پول عملو جور نکنم ممکنه خواهرمو از دست بدم[با گریه]
تهیونگ ا/تو گرفت بغلش و گفت.
تهیونگ: من کمکت میکنم
ا/ت: وا...واقعا
تهیونگ: اوهوم🙂
ا/ت: میشه...میشه الان بریم بیمارستان پیش خواهرم.
تهیونگ: آره
راوی: تهیونگ و ا/ت حرکت کردن سمت بیمارستان.......
•ادامه دارد•
▪︎مثل خون در رگ های من▪︎
تهیونگ ویو: یه روز رفتم کافه که دوباره ا/تو ببینم ولی اون نبود وقتی قهومو خوردم میخواستم بلند شم برم ولی یهو در کافه باز شد و ا/ت اومد تو کافه اولش خوشحال شدم که امروزم تونستم ببینمش ولی رفت صندلی روبروی اون مرد نشست. دلم شور زد نمیخواستم اتفاقی واسه ا/ت بیوفته. پس وقتی رفت دنبالش رفتم و خونشو یاد گرفتم. تمام راهو داشت گریه میکرد . دلیلشو نمیدونستم و این آزارم میداد. بلخره رسید خونش منم برای اینکه نمیدونستم فردا ساعت چند میخواد بره بیرون برگشتم سمت کافه و سوار ماشین شدم و رفتم جلوی در خونش و تا خود صب توی ماشین بودم و چشمم به در خونش بود تا ببینم کی میاد بیرون.
فردا صبح....
صبح شد و فک کردم که ا/ت نمیخواد بره جایی میخواستم برم که از خونه اومد بیرون.
رفت سر کوچه و یه تاکسی گرفت و منم دنبالش رفتم. ولی به جایی که رسیدیم انگار یه سطل آب یخ ریختن روم. بعد ۳۰دقیقه رفتم توی اون شرکت کوفتی. وارد که شدم رفتم سمت منشی.
تهیونگ: سلام خسته نباشید.
منشی: سلام بفرمایید.
تهیونگ: میخواستم یه اتاق با تمام وسایل مورد نیازش رزرو کنم.
منشی: بله حتما اقای؟
تهیونگ: کیم
منشی: بله ، آقای کیم برای چه ساعتی میخواید؟
تهیونگ: ۱۰ شب.
منشی: خب ۱۰ شب براتون رزرو شد.
تهیونگ: ممنون.
منشی: ما اینجا سرویس پذیرایی داریم اگه میخواید تا نوبتتون بشه خودتونو سر گرم کنید.
تهیونگ: نه ممنون ، میرم برمیگردم.
منشی: هر جور راحتید.
از اونجا رفتم بیرون و ۱۰ شب دوباره برگشتم.
*پایان فلش بک*
تهیونگ: من به عشق تو نگاه اول اعتقاد نداشتم ولی تو باعث شدی که اعتقاد پیدا کنم.
الان ازت میخوام که بهم بگی اونجا چیکار میکردی.
ا/ت: من مجبور بودم
تهیونگ دستشو روی موهای ا/ت نوازش وار کشید و گفت میشنوم
راوی: ا/ت همه چی رو برای تهیونگ تعریف کرد و آخرش زد زیر گریه و گفت.
ا/ت: من اگه تا فردا پول عملو جور نکنم ممکنه خواهرمو از دست بدم[با گریه]
تهیونگ ا/تو گرفت بغلش و گفت.
تهیونگ: من کمکت میکنم
ا/ت: وا...واقعا
تهیونگ: اوهوم🙂
ا/ت: میشه...میشه الان بریم بیمارستان پیش خواهرم.
تهیونگ: آره
راوی: تهیونگ و ا/ت حرکت کردن سمت بیمارستان.......
•ادامه دارد•
▪︎مثل خون در رگ های من▪︎
۹۱.۸k
۳۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.