برده کوچک ارباب
فصل اول
پارت ۲۱
پارت آخر
ادامه ی پست قبل
همکاری خوبی بود رفیق
حداقل تونستیم یه انگلو از رو زمین بر داریم
"چویا اومد بالا سرم
منم با یه لبخند اونو ترک کردم
فقط میخوام به چویای عزیزم بگم که
من این بالا جام خوبه حتی وقتی شما جسد منو هم از رو زمین بر نداشتید
من از چویای قشنگم هیچ کینه ای به دل ندارم
دوسش دارم
فقط دلم برای اون موهای پرتقالی رنگش
اون چشمای اقیانوسیش
اون پوست سفیدش
و اون خنده های قشنگش تنگ میشه
اون موچی خوردنش
منو ببخش که روز اول اونقدر باهات بد رفتاری کردم
نویسنده:من واقعا نمیتونم پارتو ادامه بدم دارم مثل چی اینجا برای رمان خودم گریه میکنم
خوبه ولش کن بریم ادامه ی پارت
"دیگه نمیتونم ادامش بدم زیبای من
ولی این از صد تا خنجرم به قلبم بد تر بود
که وقتی دیدم تویی که من عاشقتم این کارو باهام بکنه
دیگه ادامه نمیدم فقط میخوام بدونی از این بالا حواسم بهت هست
قول میدم نزارم کسی این ظلمی که در حق من کردی رو در حقت بکنه
(پرش زمانی به ۱۰ سال بعد)
ویو چویا:
الان حدود ۱۰ سال از اون اتفاق میگذره
من دیگه یه مرد بالغ شدم ولی هیچ وقت عذاب وجدان اون شب ولم نمیکنه
هیچ وقت اون لبخند درد ناک دازای از یادم نمیره
خب بخوام راستشو بگم دلم برای دازای سانم تنگ شده
پس نظرت چیه بریم پیشش
من الان روی بلند ترین پل شهرمونم
خب دیگه تمومش کنم
این زندگی کوفتی رو
خداحافظ
(خودشو از پل پرت کرد پایین)
(پرش مکانی به بهشت)
"چویا فکر میکردی دوتامون بیافتیم بهشت؟
*نه واقعا
خب دیگه تنبل بیا دنبالم منو بگیر
"وایسا من برم این حوری رو بگیرم باهاش نماز بخونم رو تخت
*برو
برا منم یدونه جور میکنی؟
"وایسا این واسه خودم جور شه بعد
"عه چویا ما تو بهشتیم دیگه ناموصا تو اون رود عسله تف نکن
*باشه دیگه
"(روبه خواننده ها)خب دیگه ما میریم شما هم برید.
عه چویا اون حوری رو انگ...شت نکن
*اههه توام نمیزاری هیچ کاری کنم
*خب خدافظ
پایان.
مرسی خوندید اینو
دوستون دارم تمام تلاشمو کردم که پایانش غیر منتظره بشه
حتما برام کامنت بزارید خیلی با کامنتاتون حال میکنم
خیلی بهم انرژی میده
دوستون دارم
تا فیک بعدی یا من همراه باشیییددد
بوس
پارت ۲۱
پارت آخر
ادامه ی پست قبل
همکاری خوبی بود رفیق
حداقل تونستیم یه انگلو از رو زمین بر داریم
"چویا اومد بالا سرم
منم با یه لبخند اونو ترک کردم
فقط میخوام به چویای عزیزم بگم که
من این بالا جام خوبه حتی وقتی شما جسد منو هم از رو زمین بر نداشتید
من از چویای قشنگم هیچ کینه ای به دل ندارم
دوسش دارم
فقط دلم برای اون موهای پرتقالی رنگش
اون چشمای اقیانوسیش
اون پوست سفیدش
و اون خنده های قشنگش تنگ میشه
اون موچی خوردنش
منو ببخش که روز اول اونقدر باهات بد رفتاری کردم
نویسنده:من واقعا نمیتونم پارتو ادامه بدم دارم مثل چی اینجا برای رمان خودم گریه میکنم
خوبه ولش کن بریم ادامه ی پارت
"دیگه نمیتونم ادامش بدم زیبای من
ولی این از صد تا خنجرم به قلبم بد تر بود
که وقتی دیدم تویی که من عاشقتم این کارو باهام بکنه
دیگه ادامه نمیدم فقط میخوام بدونی از این بالا حواسم بهت هست
قول میدم نزارم کسی این ظلمی که در حق من کردی رو در حقت بکنه
(پرش زمانی به ۱۰ سال بعد)
ویو چویا:
الان حدود ۱۰ سال از اون اتفاق میگذره
من دیگه یه مرد بالغ شدم ولی هیچ وقت عذاب وجدان اون شب ولم نمیکنه
هیچ وقت اون لبخند درد ناک دازای از یادم نمیره
خب بخوام راستشو بگم دلم برای دازای سانم تنگ شده
پس نظرت چیه بریم پیشش
من الان روی بلند ترین پل شهرمونم
خب دیگه تمومش کنم
این زندگی کوفتی رو
خداحافظ
(خودشو از پل پرت کرد پایین)
(پرش مکانی به بهشت)
"چویا فکر میکردی دوتامون بیافتیم بهشت؟
*نه واقعا
خب دیگه تنبل بیا دنبالم منو بگیر
"وایسا من برم این حوری رو بگیرم باهاش نماز بخونم رو تخت
*برو
برا منم یدونه جور میکنی؟
"وایسا این واسه خودم جور شه بعد
"عه چویا ما تو بهشتیم دیگه ناموصا تو اون رود عسله تف نکن
*باشه دیگه
"(روبه خواننده ها)خب دیگه ما میریم شما هم برید.
عه چویا اون حوری رو انگ...شت نکن
*اههه توام نمیزاری هیچ کاری کنم
*خب خدافظ
پایان.
مرسی خوندید اینو
دوستون دارم تمام تلاشمو کردم که پایانش غیر منتظره بشه
حتما برام کامنت بزارید خیلی با کامنتاتون حال میکنم
خیلی بهم انرژی میده
دوستون دارم
تا فیک بعدی یا من همراه باشیییددد
بوس
۸.۹k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.