part⁷ وقتی ازدواج کردید ولی سرطان ریه...
ویو هوسوک *
حرکت کردم و به حرفاش گوش دادم اون دختر واقعا عجیبه ... و دوست داشتنی ... عایییش نه نه اینطور نیست ... درسته خیلی خوشگله ولی خیلی ی دندس..به کل حرفمو یادم رفت باید بهش بگم ...
هوسوک *:اره .. راس میگی حقیقتا به اینجاش فکر نکرده بودم ... تو خیلی خوب رفتار کردی ...با اینکه دو سه ساعت قبلش نزدیک بود کوک رو بگیری بزنی ...
لبخندی زد ولی اونوری شد تا مثلاا من نبینم ..
ادامه حرفاش*: عام خب بزار الان بگم .. میخواستم بگم که نمیخوام توی این ماموریت خیلی دخالت داشته باشی ...
ماسان چشماش گرد شد و و عصبانی گفت *
ماسان *: برای چیییی؟؟؟؟؟
هوسوک *: تو که شرایطتو بهتر از من میدونی دیگ چرا غر میزنی....
ماسان *: درباره این چیزا با من حرف نزن من کار خودمو میکنم در ضمن همین امشب (نگاهی به ساعت میندازه ) پنج ساعت دیگه ی مهمونی بزرگه که همه مافیا ها و اون گروهی ک ما میخوایم هستن... بریم خونه من باید آماده بشیم و بریم..
هوسوک *:ماسان ...نه میریم عمارت من اونجا هم میمونی ...
ماسان*: نخیر ..بریم آپارتمان.. سریع باش..
هوسوک*: عایشششش تو چقدر پروعی باشههه
ویو ماسان *
لبخندی از رضایت زدم و تکیه دادم رفتیم و رسیدیم آپارتمان من خیلی اهل جلب توجه نبودم درسته عمارت داشتم ولی این خونه رو ترجیح میدادم رفتم داخل و اونم پشتم اومد کتف چپم درد میکرد ای بابا .. رفتم دستشویی و کارای لازمو کردم و اومدم بیرون لباس شلوار خونگی پوشیدم و رفتم دیدم هوسوک نشسته رو کاناپه و چشاشو بسته ... رفتم نزدیکش و صداش کردم *
ماسان *: هی پاشو باید لباس انتخاب کنی .. بیا دیگه
ویو هوسوک *...
اسلاید دوم *: لباس تو خونه ماسان
حرکت کردم و به حرفاش گوش دادم اون دختر واقعا عجیبه ... و دوست داشتنی ... عایییش نه نه اینطور نیست ... درسته خیلی خوشگله ولی خیلی ی دندس..به کل حرفمو یادم رفت باید بهش بگم ...
هوسوک *:اره .. راس میگی حقیقتا به اینجاش فکر نکرده بودم ... تو خیلی خوب رفتار کردی ...با اینکه دو سه ساعت قبلش نزدیک بود کوک رو بگیری بزنی ...
لبخندی زد ولی اونوری شد تا مثلاا من نبینم ..
ادامه حرفاش*: عام خب بزار الان بگم .. میخواستم بگم که نمیخوام توی این ماموریت خیلی دخالت داشته باشی ...
ماسان چشماش گرد شد و و عصبانی گفت *
ماسان *: برای چیییی؟؟؟؟؟
هوسوک *: تو که شرایطتو بهتر از من میدونی دیگ چرا غر میزنی....
ماسان *: درباره این چیزا با من حرف نزن من کار خودمو میکنم در ضمن همین امشب (نگاهی به ساعت میندازه ) پنج ساعت دیگه ی مهمونی بزرگه که همه مافیا ها و اون گروهی ک ما میخوایم هستن... بریم خونه من باید آماده بشیم و بریم..
هوسوک *:ماسان ...نه میریم عمارت من اونجا هم میمونی ...
ماسان*: نخیر ..بریم آپارتمان.. سریع باش..
هوسوک*: عایشششش تو چقدر پروعی باشههه
ویو ماسان *
لبخندی از رضایت زدم و تکیه دادم رفتیم و رسیدیم آپارتمان من خیلی اهل جلب توجه نبودم درسته عمارت داشتم ولی این خونه رو ترجیح میدادم رفتم داخل و اونم پشتم اومد کتف چپم درد میکرد ای بابا .. رفتم دستشویی و کارای لازمو کردم و اومدم بیرون لباس شلوار خونگی پوشیدم و رفتم دیدم هوسوک نشسته رو کاناپه و چشاشو بسته ... رفتم نزدیکش و صداش کردم *
ماسان *: هی پاشو باید لباس انتخاب کنی .. بیا دیگه
ویو هوسوک *...
اسلاید دوم *: لباس تو خونه ماسان
۱۰.۹k
۰۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.