₱≈۵
از زبان جونکوک
رفتم بالا بعد شام هوووف چقدر این لجبازه اصلا به حرفم گوش نمیده من اینو نمیخوام من میخوام عاشقم باشه رفتم تو اتاق بدون اینکه در بزنم رفتم تو دیدم داره گریه میکنه تا رفتم سریع اشکاشو پاک کرد
+مگه نگفتم گریه نکن (اخم)
یهو دوباره زد زیر گریه و با دستش صورتشو پوشوند رفتم کنارش نشستم و بغلش کردم
+چی شده ملکه من
_م...مامانم
+مامانت چی عزیزم
_دلم براش تنگ شده (گریه)
+مگه کجاس مامانت
_مرده بابای عوضیم کشتش
+آخه چرا
_یه توهمی عملی بیشتر نبود مامانمو تو خواب خفه کرد خودم دیدم
+اخهههه بگردم
جونکوک ملکشو تو بغلش گرفت و سرشو بوسید یونا هم تا تونست تو بغلش گریه کرد
+بسه دیگه گریه نکن قشنگم مامانت که با گریه های تو زنده نمیشه فقط داری خودتو اذیت میکنی
_تو که جای من نیستی منو درک نمیکنی
کی از دل کوک خبر داشت وقتی ۱۲ سالش بود به فرانسه فرستاده شد به بچه های ۱۲ ساله یا کوچیکتر از خودش اصلحه میدادن کشتن آدما رو یاد میدادن از اونجا فرار کرد بعد ۴ سال ولی وقتی برگشت نه مامانی وجود داشت نه بابایی اون موقع که برگشت فقط ۱۶ سالش بود از همون موقع یه مافیا شد نه آنچنان قوی ولی روز به روز با تلاش و پول هایی که ارث پدریش بود روز به روز قوی تر و قدرتمند تر شد و مردم بیشتر ازش وحشت میکردن سر همین موضوع کل خانواده پدری و مادریشو دونه به دونه کشت تموم اینا رو برای یونا تعریف کرد یونا گریه هاش بند اومده بود و دستشو زیر چونش گذاشته بود و به جونکوک گوش میداد
+همه آدما یه مشکل و یه بد بختی دارن ولی دلیل نمیشه برای همه چی گریه کنی یا خودتو اذیت کنی من قلبم به این دردا عادت کرده بهتر تو هم خودتو عادت بدی و به نظرم همه چیزو فراموش کنی من واقعا دوستت دارم
_من نمیتونم با آدمی که ۱۲ سال ازم بزرگ تره زندگی کنم یا اصلا عاشقش بشم
+یه کاری میکنم خودت واسه اینکه منو بغل کنی پا پیش بزاری یا خودت منو ببوسی حالا میبینیم ملکه کوچولوی من(پوزخند)
بعد از اتاق یونا رفت بیرون یونا از کوک خوشش نمیومد و دوسشم نداشت رو تخت دراز کشید و کم کم خواب رفت....
رفتم بالا بعد شام هوووف چقدر این لجبازه اصلا به حرفم گوش نمیده من اینو نمیخوام من میخوام عاشقم باشه رفتم تو اتاق بدون اینکه در بزنم رفتم تو دیدم داره گریه میکنه تا رفتم سریع اشکاشو پاک کرد
+مگه نگفتم گریه نکن (اخم)
یهو دوباره زد زیر گریه و با دستش صورتشو پوشوند رفتم کنارش نشستم و بغلش کردم
+چی شده ملکه من
_م...مامانم
+مامانت چی عزیزم
_دلم براش تنگ شده (گریه)
+مگه کجاس مامانت
_مرده بابای عوضیم کشتش
+آخه چرا
_یه توهمی عملی بیشتر نبود مامانمو تو خواب خفه کرد خودم دیدم
+اخهههه بگردم
جونکوک ملکشو تو بغلش گرفت و سرشو بوسید یونا هم تا تونست تو بغلش گریه کرد
+بسه دیگه گریه نکن قشنگم مامانت که با گریه های تو زنده نمیشه فقط داری خودتو اذیت میکنی
_تو که جای من نیستی منو درک نمیکنی
کی از دل کوک خبر داشت وقتی ۱۲ سالش بود به فرانسه فرستاده شد به بچه های ۱۲ ساله یا کوچیکتر از خودش اصلحه میدادن کشتن آدما رو یاد میدادن از اونجا فرار کرد بعد ۴ سال ولی وقتی برگشت نه مامانی وجود داشت نه بابایی اون موقع که برگشت فقط ۱۶ سالش بود از همون موقع یه مافیا شد نه آنچنان قوی ولی روز به روز با تلاش و پول هایی که ارث پدریش بود روز به روز قوی تر و قدرتمند تر شد و مردم بیشتر ازش وحشت میکردن سر همین موضوع کل خانواده پدری و مادریشو دونه به دونه کشت تموم اینا رو برای یونا تعریف کرد یونا گریه هاش بند اومده بود و دستشو زیر چونش گذاشته بود و به جونکوک گوش میداد
+همه آدما یه مشکل و یه بد بختی دارن ولی دلیل نمیشه برای همه چی گریه کنی یا خودتو اذیت کنی من قلبم به این دردا عادت کرده بهتر تو هم خودتو عادت بدی و به نظرم همه چیزو فراموش کنی من واقعا دوستت دارم
_من نمیتونم با آدمی که ۱۲ سال ازم بزرگ تره زندگی کنم یا اصلا عاشقش بشم
+یه کاری میکنم خودت واسه اینکه منو بغل کنی پا پیش بزاری یا خودت منو ببوسی حالا میبینیم ملکه کوچولوی من(پوزخند)
بعد از اتاق یونا رفت بیرون یونا از کوک خوشش نمیومد و دوسشم نداشت رو تخت دراز کشید و کم کم خواب رفت....
۸۶.۷k
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.