رمان پارت 1
قبلا پرسیده بدم رمان بزام گفتین ارع :)
هر نظری دوست داشتی بده ❤️
اگرم پارت 2 رو خواستی تو کامنتها بگو
اسم رمان : MWH
گیج بودم . نمیدانستم کجا هستم . نمیدانستم اینجا چه کار میکنم . خواستم چشمهایم را بمالم اما متوجه شدم نمیتوانم . به دستانم نگاه کردم و لرزه ای در بدنم افتاد . حلقه نوری نازکی به رنگ بنفش با فاصله ای پیچیده بود دور دستم و آن را به دسته صندلی آهنی وصل کرده بود . احساس کردم دو نفر درون سینه ام ایستاده اند و با نظم خاصی به طبل میزنند . طبل زنها به سرعت معمولی خود راضی نبودند و با سرعت بیشتری کوبیدند . چراغ های بالای سرم روشن شدند و من توانستم مردهای دیگری مثل خودم را که روی صندلی های یکسانی نشسته بودند ببینم . مرد جلویی من همسن من میخورد . لاغر بود . لباسش شبیه لباس من بود ، بنفش یکپارچه و گشاد . به صورتش خیره شدم . موهایش کوتاه مشکی و مرتب بود ، عینکی با قاب مستطیلی شکل به چشمهای سبز و نگرانش زده بود . ته ریش کوتاهی داشت . و چیزی که باعث تعجبم شده بود این بود . نقطه بنفش رنگی با فاصله کمی از پیشانیش روی هوا معلق بود و ضربدری به همان رنگ با فاصله کمی از دهانش روی هوا بود ، و تازه متوجه شدم چرا نمیتوانم حرفی بزنم . متوجه صدایی از سمت چپم شدم . صدایش آشنا بود . گردنم را نمیتوانستم حرکت دهم اما از گوشه چشم دیدم که رئیس جمهور پشت تریبون ایستاده کتش بنفش بود و روی لباس سفیدش یک کروات سیاه زده بود . موهای طلاییش را به عقب سرش شانه کرده بود . و گهگداری لبخند زیبایی میزد طوریکه تمام دندان هایش معلوم میشد . کلی دوربین و بلندگو جلویش گذاشته بودند . سخنرانی را آغاز کرد :« امروز ما شاهد رشد انسانیم . شاهد بزرگترین انقلاب تاریخ برای نوع بشر هستیم . انسان ها همیشه ضعیف بودند . هیچوقت به حداکثر پیشرفت خودشون نرسیدن . اونا یه عده بازنده بودند که نتونستن قابلیت های خودشونو پیدا کنن و همش بخاطر یه چیز مسخره بود . حرکت چند تا پیام الکترونی بین نوترون ها مجموعه مسخره ای رو تشکیل میده به اسم احساسات . همین احساسات باعث ایجاد شک و غم افسردگی و حقارته.»
نگاهی به سمت ما انداخت و دو انگشتش را به معنی روشن کردن تکان داد ، همان موقع صندلی زیرم تکانی خورد و به جلو حرکت کردند . تمام صندلی ها صف مانند حرکت کردن . صندلی ها بعد 1 دقیقه ایستادند ، نمیتوانستم صندلی اول صف را ببینم . رئیس جمهور ادامه داد :« ما یه سری داوطلب آوردیم که مغزشون رو عمل کنیم و قابلیت داشتن احساسات رو از اون ها حذف کنیم تا انسان های برتر رو به ما تحویل بده .
من اسم این مجموعه رو MWF گذاشتم که خلاصه Man Without Feeling و به معنای انسان بدون احساساته . میریم که شروعش کنی . » و داد زد :« راهش بنداز »
هر نظری دوست داشتی بده ❤️
اگرم پارت 2 رو خواستی تو کامنتها بگو
اسم رمان : MWH
گیج بودم . نمیدانستم کجا هستم . نمیدانستم اینجا چه کار میکنم . خواستم چشمهایم را بمالم اما متوجه شدم نمیتوانم . به دستانم نگاه کردم و لرزه ای در بدنم افتاد . حلقه نوری نازکی به رنگ بنفش با فاصله ای پیچیده بود دور دستم و آن را به دسته صندلی آهنی وصل کرده بود . احساس کردم دو نفر درون سینه ام ایستاده اند و با نظم خاصی به طبل میزنند . طبل زنها به سرعت معمولی خود راضی نبودند و با سرعت بیشتری کوبیدند . چراغ های بالای سرم روشن شدند و من توانستم مردهای دیگری مثل خودم را که روی صندلی های یکسانی نشسته بودند ببینم . مرد جلویی من همسن من میخورد . لاغر بود . لباسش شبیه لباس من بود ، بنفش یکپارچه و گشاد . به صورتش خیره شدم . موهایش کوتاه مشکی و مرتب بود ، عینکی با قاب مستطیلی شکل به چشمهای سبز و نگرانش زده بود . ته ریش کوتاهی داشت . و چیزی که باعث تعجبم شده بود این بود . نقطه بنفش رنگی با فاصله کمی از پیشانیش روی هوا معلق بود و ضربدری به همان رنگ با فاصله کمی از دهانش روی هوا بود ، و تازه متوجه شدم چرا نمیتوانم حرفی بزنم . متوجه صدایی از سمت چپم شدم . صدایش آشنا بود . گردنم را نمیتوانستم حرکت دهم اما از گوشه چشم دیدم که رئیس جمهور پشت تریبون ایستاده کتش بنفش بود و روی لباس سفیدش یک کروات سیاه زده بود . موهای طلاییش را به عقب سرش شانه کرده بود . و گهگداری لبخند زیبایی میزد طوریکه تمام دندان هایش معلوم میشد . کلی دوربین و بلندگو جلویش گذاشته بودند . سخنرانی را آغاز کرد :« امروز ما شاهد رشد انسانیم . شاهد بزرگترین انقلاب تاریخ برای نوع بشر هستیم . انسان ها همیشه ضعیف بودند . هیچوقت به حداکثر پیشرفت خودشون نرسیدن . اونا یه عده بازنده بودند که نتونستن قابلیت های خودشونو پیدا کنن و همش بخاطر یه چیز مسخره بود . حرکت چند تا پیام الکترونی بین نوترون ها مجموعه مسخره ای رو تشکیل میده به اسم احساسات . همین احساسات باعث ایجاد شک و غم افسردگی و حقارته.»
نگاهی به سمت ما انداخت و دو انگشتش را به معنی روشن کردن تکان داد ، همان موقع صندلی زیرم تکانی خورد و به جلو حرکت کردند . تمام صندلی ها صف مانند حرکت کردن . صندلی ها بعد 1 دقیقه ایستادند ، نمیتوانستم صندلی اول صف را ببینم . رئیس جمهور ادامه داد :« ما یه سری داوطلب آوردیم که مغزشون رو عمل کنیم و قابلیت داشتن احساسات رو از اون ها حذف کنیم تا انسان های برتر رو به ما تحویل بده .
من اسم این مجموعه رو MWF گذاشتم که خلاصه Man Without Feeling و به معنای انسان بدون احساساته . میریم که شروعش کنی . » و داد زد :« راهش بنداز »
۲.۷k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.