پارت چهاردهم.
پارت چهاردهم.
الیزابت: ا این این چیه دستت.... گربه با خودت اوردی تو اشپزخونه؟ واییییی مگه دیوونه ای......
سارا: بدبخت گشنشه.... یه چیزی بیار....... اوخیییییی.... چقدرم ملوسهههههه...... تا وقتی که بزرگتر بشه و حالش بهتر بشه من ازش مراقبت میکنم.....
الیزابت: دختر تو خودت اینجا یه برده ای، هزارتا گرفتاری داری.... چطور میتونی به اینم رسیدگی کنی..... اخه.....
سارا: اشکال نداره...... ما باید مهربون باشیم...... اینا مگه چه گناهی کردن........ خب شبخیر....
الیزابت: شبیخر......... راستی فردا باید لباسارو بشوریااا.... فردا وقت لباساست......
سارا: واییییی، اوخخخخخ هنوز دستام بخاطر شستن لباسای دیروز درد میکنه...... شب تو هم بخیر گربه کوچولوی ناز.......
الیزابت: دیوونههههه..... با گربه حرف میزنه....
فردا صبح: سارا: با سردرد خیلی عجیبی بلند شدم..... اصلا حوصله کار کردن نداشتم....... اول کمی غذا به بچه گربه دادم و لباسارو برداشتم و رفتم که بشورمشون..............
جونگ کوک: با صدای زنگ ساعت بیدار شدم........ پرده اتاق رو زدم کنار تا کمی نور بیاد......... وقتی پرده رو زدم کنار دیدم دختره سارا داره لباسا رو میشوره...... هههه.... معلومه همش داره غر میزنه...... بهتره کمی سر به سرش بزارم.....
پنجره رو باز کردم.....
جونگ کوک: به به سلام دختر تاجر.........
سارا: حرصم دیگه در اومده بود............. سلام.
جونگ کوک: سعی کن خیلی خیلی خوب بشوری..... چون من حساسم، لکه ای نباید رو لباسم باشه........
سارا: خیلی سعی میکردم هیچی نگم............ باشه.
جونگ کوک: زود بشور بعد بیا صبحونم رو هم بزار.....
سارا: دیگه واقعا صبرم تموم شده بود.....
سارا: یااااااااااااا تو تو......... میخواستم بقیه حرمو بزنم که پنجره رو بست....
جونگ کوک: هههههههه...... وای خدا.... چرا اینقد میخندم من......... هههه... چقدر خوشم میاد وقتی اینجوری میکنم باهاش......... ولی چرا من با این دختره یه طور دیگه رفتار میکنم............ خیلی عجبیه.........
نیم ساعت بعد: سارا: بیا اینم صبحونت.....
جونگ کوک: چندروزی خوب شده بودی درست حرف میزدی نکنه.....
سارا: ببخشید...... با اجازه میرم.....
سارا: وقتی داشتم از پله ها میرفتم پایین صدای خنده هاشو میشنیدم........
سارا: واییی الیزابت، انگار حال این کوچولو بهتر شده.....
الیزابت: اره، همس بخاطر تو هست.... تو خیلی خوب مراقبش بودی...... تو حتما مادر خیلی مهربونی میشی.....
سارا: چی میگی..... اگه بخوایم تا همیشه اینجا بمونیم که نمیتونیم زندگی کنیم.....
جونگ کوک: اره فک کنم مادر خوبی بشه، مادر پرو ولی مهربون.. ههههه...
الیزابت: وای خدای من، رییس شما اینجا چیکار میکنید...... چرا شما سینی رو اوردید اینجا...... خودمون میمومدیم میبوردیم....
سارا: حالا دوتا قدم اومده خودش اورده، چه اشکالی داره.... کار بزرگی که انجام نداده.....
جونگ کوک: پرروووو
الیزابت: ا این این چیه دستت.... گربه با خودت اوردی تو اشپزخونه؟ واییییی مگه دیوونه ای......
سارا: بدبخت گشنشه.... یه چیزی بیار....... اوخیییییی.... چقدرم ملوسهههههه...... تا وقتی که بزرگتر بشه و حالش بهتر بشه من ازش مراقبت میکنم.....
الیزابت: دختر تو خودت اینجا یه برده ای، هزارتا گرفتاری داری.... چطور میتونی به اینم رسیدگی کنی..... اخه.....
سارا: اشکال نداره...... ما باید مهربون باشیم...... اینا مگه چه گناهی کردن........ خب شبخیر....
الیزابت: شبیخر......... راستی فردا باید لباسارو بشوریااا.... فردا وقت لباساست......
سارا: واییییی، اوخخخخخ هنوز دستام بخاطر شستن لباسای دیروز درد میکنه...... شب تو هم بخیر گربه کوچولوی ناز.......
الیزابت: دیوونههههه..... با گربه حرف میزنه....
فردا صبح: سارا: با سردرد خیلی عجیبی بلند شدم..... اصلا حوصله کار کردن نداشتم....... اول کمی غذا به بچه گربه دادم و لباسارو برداشتم و رفتم که بشورمشون..............
جونگ کوک: با صدای زنگ ساعت بیدار شدم........ پرده اتاق رو زدم کنار تا کمی نور بیاد......... وقتی پرده رو زدم کنار دیدم دختره سارا داره لباسا رو میشوره...... هههه.... معلومه همش داره غر میزنه...... بهتره کمی سر به سرش بزارم.....
پنجره رو باز کردم.....
جونگ کوک: به به سلام دختر تاجر.........
سارا: حرصم دیگه در اومده بود............. سلام.
جونگ کوک: سعی کن خیلی خیلی خوب بشوری..... چون من حساسم، لکه ای نباید رو لباسم باشه........
سارا: خیلی سعی میکردم هیچی نگم............ باشه.
جونگ کوک: زود بشور بعد بیا صبحونم رو هم بزار.....
سارا: دیگه واقعا صبرم تموم شده بود.....
سارا: یااااااااااااا تو تو......... میخواستم بقیه حرمو بزنم که پنجره رو بست....
جونگ کوک: هههههههه...... وای خدا.... چرا اینقد میخندم من......... هههه... چقدر خوشم میاد وقتی اینجوری میکنم باهاش......... ولی چرا من با این دختره یه طور دیگه رفتار میکنم............ خیلی عجبیه.........
نیم ساعت بعد: سارا: بیا اینم صبحونت.....
جونگ کوک: چندروزی خوب شده بودی درست حرف میزدی نکنه.....
سارا: ببخشید...... با اجازه میرم.....
سارا: وقتی داشتم از پله ها میرفتم پایین صدای خنده هاشو میشنیدم........
سارا: واییی الیزابت، انگار حال این کوچولو بهتر شده.....
الیزابت: اره، همس بخاطر تو هست.... تو خیلی خوب مراقبش بودی...... تو حتما مادر خیلی مهربونی میشی.....
سارا: چی میگی..... اگه بخوایم تا همیشه اینجا بمونیم که نمیتونیم زندگی کنیم.....
جونگ کوک: اره فک کنم مادر خوبی بشه، مادر پرو ولی مهربون.. ههههه...
الیزابت: وای خدای من، رییس شما اینجا چیکار میکنید...... چرا شما سینی رو اوردید اینجا...... خودمون میمومدیم میبوردیم....
سارا: حالا دوتا قدم اومده خودش اورده، چه اشکالی داره.... کار بزرگی که انجام نداده.....
جونگ کوک: پرروووو
۵۵.۴k
۲۵ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.