( ددی جذاب من پارت ۱)
سلام من لونا هستم کیم لونا و 22سالمه و با خانوادم زندگی میکنم بابام یه مافیاس و کلا خانواده پولداری هستیم و تو کره زندگی میکنیم یه عمو دارم که اونم مثل بابا مافیا هست ولی پسر عموم بزرگ ترین مافیای کره هست که پلیسا دنبالشن ولی هیچکس تا الان نتوانسته اونو بگیره و کسی هم جرعت نداره به اون نزدیک بشه
من جئون جونکوکم بزرگ ترین مافیای کره 25سالمه و اره من همون مافیاییم که همه پلیسا دنبالمن ولی هیچکدوم نمیتونن منو پیدا کنن اگه هم پیدا کنن هیچ غلطی نمیتونن بکنن.....
بریم سراغ ادامه داستان
از زبان لونا:
هوووف تو اتاقم بودم حوصله هیچی رو نداشتم مامانم امروز رفته بود خونه عموم اینا ولی من نرفتم حوصله نداشتم بابامم که همش پیش این پسر عموم جونکوکه حالا امروز اون اومده بود کسی به جز منو بابام و جونکوک خونه نبود من تو اتاقم بودم که دیدم گوشیم زنگ میخوره دوستم بود که گفت با بچه ها قرار بزاریم بریم بیرون منم از خدا خواسته قبول کردم رفتم تا از بابام اجازه بگیره
(علامت بابای لونا& علامت جونکوک + علامت لونا_) پشت در اتاق بودم در زدم و رفتم داخل جونکوک سر تا پامو یه نگاه کرد و یه پوزخند مسخره زد ایششش پسره هیز
&کاری داشتی عزیزم
_عااا اره بابا میگم میشه اجازه بدی من با دوستام برم بیرون
&نه نمیشه
_چراااا خب حوصلم سر رفته بابا
&باشه برو شوخی کردم
_ویییی مرسی بابایی رفتم و لپشو بوس کردم
+عمو چه دختر لوسی داری (خنده)
میدونستم داره شوخی میکنه پس منم گفتم به شوخی
_اره مث تو که نیستم از خانوادم فرار کنم
+کوچولو من از خانوادم فرار نمیکنم فقط دوست ندارم با اونا زندگی کنم به خاطر همینه که محل زندگیمو از اونا جدا کردم
_ اهاخیلی تاثیر گذار بود من رفتم بای
&+خدافظ
از زبان کوک:
دختره کیوت چقدر خوبه اینو اذیت کنی هیچوقت هم در جواب کم نمیاره کارم تموم شده بود با عموم رفتم تا یکم سر به سرش بزارم رفتم سمت اتاقش و بدون اینکه در بزنم رفتم داخل داشت با گوشی حرف میزد و اصن حواسش به من نبود (مکالمه لونا و دوستش که پسره)
_خیلی خب باشه اوپا الان میام دیگه
دوستش:زود تر بیا خدافظ
_خدافظ
همین که اومد گوشی رو قطع کنه از زیر گوشش کشیدمش
_چیکار میکنی دیوونه تو از کجا پیدات شد
+با کی حرف میزدی (نیش خنده)
من جئون جونکوکم بزرگ ترین مافیای کره 25سالمه و اره من همون مافیاییم که همه پلیسا دنبالمن ولی هیچکدوم نمیتونن منو پیدا کنن اگه هم پیدا کنن هیچ غلطی نمیتونن بکنن.....
بریم سراغ ادامه داستان
از زبان لونا:
هوووف تو اتاقم بودم حوصله هیچی رو نداشتم مامانم امروز رفته بود خونه عموم اینا ولی من نرفتم حوصله نداشتم بابامم که همش پیش این پسر عموم جونکوکه حالا امروز اون اومده بود کسی به جز منو بابام و جونکوک خونه نبود من تو اتاقم بودم که دیدم گوشیم زنگ میخوره دوستم بود که گفت با بچه ها قرار بزاریم بریم بیرون منم از خدا خواسته قبول کردم رفتم تا از بابام اجازه بگیره
(علامت بابای لونا& علامت جونکوک + علامت لونا_) پشت در اتاق بودم در زدم و رفتم داخل جونکوک سر تا پامو یه نگاه کرد و یه پوزخند مسخره زد ایششش پسره هیز
&کاری داشتی عزیزم
_عااا اره بابا میگم میشه اجازه بدی من با دوستام برم بیرون
&نه نمیشه
_چراااا خب حوصلم سر رفته بابا
&باشه برو شوخی کردم
_ویییی مرسی بابایی رفتم و لپشو بوس کردم
+عمو چه دختر لوسی داری (خنده)
میدونستم داره شوخی میکنه پس منم گفتم به شوخی
_اره مث تو که نیستم از خانوادم فرار کنم
+کوچولو من از خانوادم فرار نمیکنم فقط دوست ندارم با اونا زندگی کنم به خاطر همینه که محل زندگیمو از اونا جدا کردم
_ اهاخیلی تاثیر گذار بود من رفتم بای
&+خدافظ
از زبان کوک:
دختره کیوت چقدر خوبه اینو اذیت کنی هیچوقت هم در جواب کم نمیاره کارم تموم شده بود با عموم رفتم تا یکم سر به سرش بزارم رفتم سمت اتاقش و بدون اینکه در بزنم رفتم داخل داشت با گوشی حرف میزد و اصن حواسش به من نبود (مکالمه لونا و دوستش که پسره)
_خیلی خب باشه اوپا الان میام دیگه
دوستش:زود تر بیا خدافظ
_خدافظ
همین که اومد گوشی رو قطع کنه از زیر گوشش کشیدمش
_چیکار میکنی دیوونه تو از کجا پیدات شد
+با کی حرف میزدی (نیش خنده)
۱۴۵.۴k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.