منو یادت میاد ؟
پارت ۱۲
ماسکشو یه لحظه پایین کشید که دیدم یونگیه !!!!
این دیگه اینجا چیکار میکنه ؟؟
یونگی : امم .. سلام
- سلام 😐
یونگی : میگم وقت داری یکم باهم حرف بزنیم ؟
- زیاد نه بگو
یونگی : میای بریم یجا بشینیم اینجا که نمیشه
-باش بریم
یه پارک نزدیک اونجا بود رفتیم و رو یه نیمکت نشستیم هر دو همینجوری ساکت بودنیم که گفتم :
- خب نمیخوای چیزی بگی ؟
یونگی : چرا .... تو یادت نمیاد اما ما دوست بودیم یعنی چطور بگم یهچیزی فراتر از دوست بودیم میفهمی ؟؟
- امم..نوچ
یونگی : معلومه بابات بهت نگفته اما تو قبلا دوست دخترم بودی ، ما خیلی همدیگه رو دوست داشتیم تا حدی که برای هم جونمون و میدادیم (یه قطره اشک امد پایین )
واقعا نمی دونستم چی بگم اولش فک کردم داره دروغ مگه ولی اون داره گریه میکنه
یونگی : شاید تو الان هیچ حسی به من نداشته باشی ولی من ..هق من هنوزم قلبم واسه تو میتپه ...شاید به نظر احمقانه بیاد ولی من تو این چند سال همیشه بیادت بودم ..چشم آبی من
با شنیدن چشم آبی من یه لحظه سرم یه درد فجیعی توش پیچید مثل موقع هایی که خواب میدیم هی یه تصویر جلو چشمم میومد یونگی بود که داشت به غروب خورشید نگا میکرد و میگفت چشم آبی من ، منو نه غروب و نگا کن
یه لحظه همه چی ناپدید شد سرم گیج رفت تا خواستم بیوفتم یونگی گرفتم
یونگی : خوبی ؟؟ آلا یه چیزی بگو خوبی ؟
- غروب رو نگا کن چشم آبی من
و بعدش فقط سیاهی وجود داشت
(یونگی)
داشتم سکته میکردم ینی آلا چیزی یادش اومد نمیدونستم چیکار کنم برای همین بغلش کردم و رفتم سر خیابون ماشین همراهم نبود همون موقع از شانس خوبم یه تاکسی اومد و سوارش شدم
-آقا زود برو بیمارستان سریع
(بیمارستان)
- دکتر هاش چطوره ؟
دکتر : خوبه فقط بهشون شک وارد شده بهتره بیشتر مراقبشون باشین
- چشم حتما
دکتر : بلا به دور
- ممنون
رفتم پیش آلا چقد ناز رو تخت خوابیده بود ..... یا خداااا یادم نبود به مامان باباش زنگ بزنم سریع از اتاق بیرون رفتم و به بابا زنگ زدم و همه چیز رو بهش هر چند کلی بهم فحش داد اما حق داشت دوباره رفتم پیش آلا دستشو گرفتم یه بوسه روش زدم
- خوشکلم کی میخوای بیدار شی ها بیدار شو عزیزم
(نیم ساعت بعد )
ادامه دارد
لایک کن بهم انرژی بده تا بهتر ادامه بدم
#بی_تی_اس #فیک #یونگی #رمان #شوگا
#BTS #Suga
ماسکشو یه لحظه پایین کشید که دیدم یونگیه !!!!
این دیگه اینجا چیکار میکنه ؟؟
یونگی : امم .. سلام
- سلام 😐
یونگی : میگم وقت داری یکم باهم حرف بزنیم ؟
- زیاد نه بگو
یونگی : میای بریم یجا بشینیم اینجا که نمیشه
-باش بریم
یه پارک نزدیک اونجا بود رفتیم و رو یه نیمکت نشستیم هر دو همینجوری ساکت بودنیم که گفتم :
- خب نمیخوای چیزی بگی ؟
یونگی : چرا .... تو یادت نمیاد اما ما دوست بودیم یعنی چطور بگم یهچیزی فراتر از دوست بودیم میفهمی ؟؟
- امم..نوچ
یونگی : معلومه بابات بهت نگفته اما تو قبلا دوست دخترم بودی ، ما خیلی همدیگه رو دوست داشتیم تا حدی که برای هم جونمون و میدادیم (یه قطره اشک امد پایین )
واقعا نمی دونستم چی بگم اولش فک کردم داره دروغ مگه ولی اون داره گریه میکنه
یونگی : شاید تو الان هیچ حسی به من نداشته باشی ولی من ..هق من هنوزم قلبم واسه تو میتپه ...شاید به نظر احمقانه بیاد ولی من تو این چند سال همیشه بیادت بودم ..چشم آبی من
با شنیدن چشم آبی من یه لحظه سرم یه درد فجیعی توش پیچید مثل موقع هایی که خواب میدیم هی یه تصویر جلو چشمم میومد یونگی بود که داشت به غروب خورشید نگا میکرد و میگفت چشم آبی من ، منو نه غروب و نگا کن
یه لحظه همه چی ناپدید شد سرم گیج رفت تا خواستم بیوفتم یونگی گرفتم
یونگی : خوبی ؟؟ آلا یه چیزی بگو خوبی ؟
- غروب رو نگا کن چشم آبی من
و بعدش فقط سیاهی وجود داشت
(یونگی)
داشتم سکته میکردم ینی آلا چیزی یادش اومد نمیدونستم چیکار کنم برای همین بغلش کردم و رفتم سر خیابون ماشین همراهم نبود همون موقع از شانس خوبم یه تاکسی اومد و سوارش شدم
-آقا زود برو بیمارستان سریع
(بیمارستان)
- دکتر هاش چطوره ؟
دکتر : خوبه فقط بهشون شک وارد شده بهتره بیشتر مراقبشون باشین
- چشم حتما
دکتر : بلا به دور
- ممنون
رفتم پیش آلا چقد ناز رو تخت خوابیده بود ..... یا خداااا یادم نبود به مامان باباش زنگ بزنم سریع از اتاق بیرون رفتم و به بابا زنگ زدم و همه چیز رو بهش هر چند کلی بهم فحش داد اما حق داشت دوباره رفتم پیش آلا دستشو گرفتم یه بوسه روش زدم
- خوشکلم کی میخوای بیدار شی ها بیدار شو عزیزم
(نیم ساعت بعد )
ادامه دارد
لایک کن بهم انرژی بده تا بهتر ادامه بدم
#بی_تی_اس #فیک #یونگی #رمان #شوگا
#BTS #Suga
۶.۴k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.