پارت25
پارت25
ات: صبح چشمامو باز کردم دیدم جیمین خوابه رو
پیشونیشو بوسیدم و بلند شدم رفتم دوش گرفتم
لباسامو عوض کردم یکم به خودم رسیدم رفتم روتخت نشستم که جیمین چشماشو باز کرد
بیدار شدی صبح بخیر پرنسم
جیمین: صبح توهم بخیر پرنسسم
ات: جیمین پاشو لباس تو بپوش امروز پادشاه خواسته همه یکجا صبحانه بخوریم
جیمین:باشه {خوبالو }
پاشدم لباسامو عوض کردم و موهامو مرتب کردم
ات: آماده شدی
جیمین: بله بریم
رفتیم پایین همه سره میز نشسته بودن ماهم رفتیم نشستیم
داشتیم صبحانه می خوردیم
پادشاه: جیمین {دیگه پدربزرگ رو پادشاه میزارم }
جیمین: بله پدربزرگ
پادشاه: تو با همسرت میتونی واسیه چند روز از قصه. برید
بخاطر این جین رو نخواستم بره چون واسیه کارا جین رو لازم دارم یکم کار داریم
جین: چشم هر جوری شما میخوایید
جیمین: چشم پدربزرگ
دامیا
اخه چرا باید اون دختره و پرنس جیمین برن
{تو ذهنش }
م/ج: دخترم ات وقتی صبحانتو خوردی برو تو اوتاقت لباساتون رو جمع کن
ات: چشم مادر
بعد از صبحانه رفتم بالا تو اوتاق داشتم لباس هارو جمع میکردم
جیمین: عزیزم لباس هارو جمع کردی
ات: بله جمع کردم
جیمین: بریم دیگه
ات: الان میریم
جیمین: آره
ات جیمین بهم نزدیک شد و دستاشو دوره کمرم حلقه کرد و لباست گذاشت رو لبام بعد از چند مین
ازم جدا شد
جیمین: میخوام یکم تنها باشیم
ات: باشه {با خجالت}
جیمین : ما بریم خدمتکارا وسایله مونو میارن
ات:باشه
رفتیم سالون هیچکس نبود
جیمین:بریم حیات قصر
ات:باشه
رفتیم حیات قصر مادر اونجا بودن
م/ج: دارید میرید
جیمین: آره مادر
م/ج: خوب بسلامت برید
جیمین: خیلی ممنونم
به ات گفتم سوار ماشین بشه خودمم داشتم سوار ماشین میشدم که یچیزی خورد به سرم
جین: هی داداش داری بدون خداحافظی میری
جیمین: خوب آره
جین: هی مگه من میزارم بیا بغلم
جیمین: نه مگه من دلم میاد تا وقتی تورو بغل نکنم برم {بغل کردن جین }
جیمین: بسه دیگه انگار میخوام تا عبد برم
جین: باشه این چند روز که نیستی من چیکار کنم
جیمین: برمیگردم
بعدش سوار ماشین شدم و راه افتادیم
دامیا
داشتم از تویه پنجره اوتاقم نگاهشون میکردم اسمه من دامیا نیست اگه من کاری نکنم که از چشمه همه بیافتی و تو جین یجوری از پرنس جیمین بدت بیاد که حتا اسمشم نیاری من
باعث میشم{ نیشخند }
نویسنده
[من که از این دامیا ترسیدم ]
😨😨😨😨😨😨😨😨😨
این داستان ادامه دارد
ات: صبح چشمامو باز کردم دیدم جیمین خوابه رو
پیشونیشو بوسیدم و بلند شدم رفتم دوش گرفتم
لباسامو عوض کردم یکم به خودم رسیدم رفتم روتخت نشستم که جیمین چشماشو باز کرد
بیدار شدی صبح بخیر پرنسم
جیمین: صبح توهم بخیر پرنسسم
ات: جیمین پاشو لباس تو بپوش امروز پادشاه خواسته همه یکجا صبحانه بخوریم
جیمین:باشه {خوبالو }
پاشدم لباسامو عوض کردم و موهامو مرتب کردم
ات: آماده شدی
جیمین: بله بریم
رفتیم پایین همه سره میز نشسته بودن ماهم رفتیم نشستیم
داشتیم صبحانه می خوردیم
پادشاه: جیمین {دیگه پدربزرگ رو پادشاه میزارم }
جیمین: بله پدربزرگ
پادشاه: تو با همسرت میتونی واسیه چند روز از قصه. برید
بخاطر این جین رو نخواستم بره چون واسیه کارا جین رو لازم دارم یکم کار داریم
جین: چشم هر جوری شما میخوایید
جیمین: چشم پدربزرگ
دامیا
اخه چرا باید اون دختره و پرنس جیمین برن
{تو ذهنش }
م/ج: دخترم ات وقتی صبحانتو خوردی برو تو اوتاقت لباساتون رو جمع کن
ات: چشم مادر
بعد از صبحانه رفتم بالا تو اوتاق داشتم لباس هارو جمع میکردم
جیمین: عزیزم لباس هارو جمع کردی
ات: بله جمع کردم
جیمین: بریم دیگه
ات: الان میریم
جیمین: آره
ات جیمین بهم نزدیک شد و دستاشو دوره کمرم حلقه کرد و لباست گذاشت رو لبام بعد از چند مین
ازم جدا شد
جیمین: میخوام یکم تنها باشیم
ات: باشه {با خجالت}
جیمین : ما بریم خدمتکارا وسایله مونو میارن
ات:باشه
رفتیم سالون هیچکس نبود
جیمین:بریم حیات قصر
ات:باشه
رفتیم حیات قصر مادر اونجا بودن
م/ج: دارید میرید
جیمین: آره مادر
م/ج: خوب بسلامت برید
جیمین: خیلی ممنونم
به ات گفتم سوار ماشین بشه خودمم داشتم سوار ماشین میشدم که یچیزی خورد به سرم
جین: هی داداش داری بدون خداحافظی میری
جیمین: خوب آره
جین: هی مگه من میزارم بیا بغلم
جیمین: نه مگه من دلم میاد تا وقتی تورو بغل نکنم برم {بغل کردن جین }
جیمین: بسه دیگه انگار میخوام تا عبد برم
جین: باشه این چند روز که نیستی من چیکار کنم
جیمین: برمیگردم
بعدش سوار ماشین شدم و راه افتادیم
دامیا
داشتم از تویه پنجره اوتاقم نگاهشون میکردم اسمه من دامیا نیست اگه من کاری نکنم که از چشمه همه بیافتی و تو جین یجوری از پرنس جیمین بدت بیاد که حتا اسمشم نیاری من
باعث میشم{ نیشخند }
نویسنده
[من که از این دامیا ترسیدم ]
😨😨😨😨😨😨😨😨😨
این داستان ادامه دارد
۲.۵k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.