گس لایتر/پارت ۲۴۶
منشی: خانوم ایشونو بفرستم داخل؟
جی وو: بله...
جئون به مطب جی وو اومده بود... بعد از اینکه بایول اتفاقی میون حرفاش به جی وو اشاره کرده بود لازم دونست که سوالاتی رو ازش بپرسه...
وارد اتاق شد...
جی وو: چی شده که اینجا اومدی آقای جئون!...
بدون اینکه جی وو تعارفش به نشستن کنه رفت و روی مبل تک نفره ی مشکی رنگی که فاصله ای با میزش نداشت نشست...از اینکه لباسش چروک بشه متنفر بود برای همین به پشتی صندلی تکیه نداد...
پاشو روی پا انداخت و با اعتماد به نفس همیشگیش به جی وو نگاه کرد...
جونگکوک: بگو برام یه قهوه بیارن
جی وو: فک نکنم انقد بحثمون طول بکشه
جونگکوک: طول میکشه...
دکمه ی تلفن روی میزش رو فشار داد و به منشی وصل شد... همونطور که نگاه های معنادارش رو به جونگکوک دوخته بود درخواست کرد:
یه قهوه بیار اتاقم...
تلفن رو قطع کرد...
جی وو: خب؟... نگفتی چرا اومدی؟....
همچنان به حرفای جی وو توجهی نمیکرد...
نگاهشو چرخوند و اطرافشو نگاه کرد...
جونگکوک: بنظر میاد کارت داره خوب پیش میره... اوایل انقدر مطبت شلوغ نبود که آدما رو منتظر نگه داری
جی وو: که چی؟
جونگکوک: البته اینم بگم... من از اولشم پیش بینی میکردم که تو زود پیشرفت میکنی... چون اختلالات آدما رو قبل اینکه بهت مراجعه کنن تشخیص میدادی...
جی وو تازه داشت متوجه حرفای جونگکوک میشد... از لحن معنادارش و نگاهای پر از غضبش ترس به وجودش رخنه کرد...
میخواست صحبت کنه که منشی با فنجون قهوه وارد اتاق شد...
سکوت کرد تا منشیش کارشو انجام بده و بره...
بعد از رفتن اون بی صدا نفس عمیقی کشید و جواب داد...
جی وو: من... نمیفهمم منظورت چیه!
جونگکوک: چطور نفهمیدی؟ تو انقد باهوشی که بدون اینکه من بهت مراجعه کنم اختلال منو تشخیص دادی!...
توی لحظاتی که جی وو سکوت کرده بود خم شد و خودشو جلو کشید تا فنجون قهوه رو از روی میز جلوی دستش برداره...
فنجون رو روی میز جی وو گذاشت که بهش نزدیکتر بود و آرنجشو بهش تکیه داده بود...
جی وو: چه اختلالی! داری وقتمو میگیری!...
آرامشی که تا این لحظه برقرار بود آرامش قبل طوفان بود... وقتی هنوز جی وو همه چیز رو انکار میکرد جونگکوک عصبی شد و مثل برق از جاش بلند شد... دستاشو مشت کرد و روی میز جی وو زد...
به جلو خم شد و با نگاهی که از شدت خشم ازش شراره های آتیش میبارید سر جی وو فریاد زد...
جونگکوک: انقد همه چیو انکار نکن!!!!!!... من که میدونم هر روز بایول رو میبینی و منو بیشتر پیشش تخریب میکنی!
به خودش لرزید و قدمی به عقب برداشت... جونگکوک غافلگیرش کرده بود و برای همین آمادگی مقابله باهاش رو نداشت...
جی وو: آره هر روز میبینمش... به لطف تو باید جلسات تراپی بیاد... در ضمن... خودت باعث شدی اینطوری ازت بیزار بشه حرف من که تاثیری نداره!...
جی وو: بله...
جئون به مطب جی وو اومده بود... بعد از اینکه بایول اتفاقی میون حرفاش به جی وو اشاره کرده بود لازم دونست که سوالاتی رو ازش بپرسه...
وارد اتاق شد...
جی وو: چی شده که اینجا اومدی آقای جئون!...
بدون اینکه جی وو تعارفش به نشستن کنه رفت و روی مبل تک نفره ی مشکی رنگی که فاصله ای با میزش نداشت نشست...از اینکه لباسش چروک بشه متنفر بود برای همین به پشتی صندلی تکیه نداد...
پاشو روی پا انداخت و با اعتماد به نفس همیشگیش به جی وو نگاه کرد...
جونگکوک: بگو برام یه قهوه بیارن
جی وو: فک نکنم انقد بحثمون طول بکشه
جونگکوک: طول میکشه...
دکمه ی تلفن روی میزش رو فشار داد و به منشی وصل شد... همونطور که نگاه های معنادارش رو به جونگکوک دوخته بود درخواست کرد:
یه قهوه بیار اتاقم...
تلفن رو قطع کرد...
جی وو: خب؟... نگفتی چرا اومدی؟....
همچنان به حرفای جی وو توجهی نمیکرد...
نگاهشو چرخوند و اطرافشو نگاه کرد...
جونگکوک: بنظر میاد کارت داره خوب پیش میره... اوایل انقدر مطبت شلوغ نبود که آدما رو منتظر نگه داری
جی وو: که چی؟
جونگکوک: البته اینم بگم... من از اولشم پیش بینی میکردم که تو زود پیشرفت میکنی... چون اختلالات آدما رو قبل اینکه بهت مراجعه کنن تشخیص میدادی...
جی وو تازه داشت متوجه حرفای جونگکوک میشد... از لحن معنادارش و نگاهای پر از غضبش ترس به وجودش رخنه کرد...
میخواست صحبت کنه که منشی با فنجون قهوه وارد اتاق شد...
سکوت کرد تا منشیش کارشو انجام بده و بره...
بعد از رفتن اون بی صدا نفس عمیقی کشید و جواب داد...
جی وو: من... نمیفهمم منظورت چیه!
جونگکوک: چطور نفهمیدی؟ تو انقد باهوشی که بدون اینکه من بهت مراجعه کنم اختلال منو تشخیص دادی!...
توی لحظاتی که جی وو سکوت کرده بود خم شد و خودشو جلو کشید تا فنجون قهوه رو از روی میز جلوی دستش برداره...
فنجون رو روی میز جی وو گذاشت که بهش نزدیکتر بود و آرنجشو بهش تکیه داده بود...
جی وو: چه اختلالی! داری وقتمو میگیری!...
آرامشی که تا این لحظه برقرار بود آرامش قبل طوفان بود... وقتی هنوز جی وو همه چیز رو انکار میکرد جونگکوک عصبی شد و مثل برق از جاش بلند شد... دستاشو مشت کرد و روی میز جی وو زد...
به جلو خم شد و با نگاهی که از شدت خشم ازش شراره های آتیش میبارید سر جی وو فریاد زد...
جونگکوک: انقد همه چیو انکار نکن!!!!!!... من که میدونم هر روز بایول رو میبینی و منو بیشتر پیشش تخریب میکنی!
به خودش لرزید و قدمی به عقب برداشت... جونگکوک غافلگیرش کرده بود و برای همین آمادگی مقابله باهاش رو نداشت...
جی وو: آره هر روز میبینمش... به لطف تو باید جلسات تراپی بیاد... در ضمن... خودت باعث شدی اینطوری ازت بیزار بشه حرف من که تاثیری نداره!...
۲۶.۱k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.