♡pt: ♡¹⁹
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تهیونگ: بیبی گرل بخواب حتما خیلی درد داری
ا/ت: اره ولی تو کاری میکنی که درد رو فراموش کنم
تهیونگ: هه من واقعا خودم شک کردم هههه
ا/ت: ههه تهیونگ میخوای بخوابی؟
تهیونگ: اره بیبی بدنم درد میکنه خستم
ا/ت: میشه من برم تو کتابخونه یکم سرگرم شم خوابم بیاد میام
تهیونگ: باشه عشقم بیبی زود برگردی ها وگرنه تنبیه میشی
ا/ت: عاشق تنبیهاتم اومم«با صدای هات گفت» ددی
تهیونگ: میخوای دوباره بیدارش کنی؟
ا/ت: ن ن غلط کردم
تهیونگ: بیبی گرل برو که زود برگردی
ا/ت: چشم عشقم
ا/ت ویو:
بوسه ای روی سیس پکاش زدم و لباس خوابم که بدنم کمی توش پیدا بود رو پوشیدم و رفتم سمت کتاب خونه خیلی کتاب هارو دوست داشتم
درو باز کردم سعی کردم سوصدا نکنم که پسرا بیدار نشن چراغ هارو روشن کردم و دنبال کتاب گشتم خیلی کتاب خونه باحالی بود بالای هر قفسه نوشته بود که ژانر کتاب چیه همینطور دنبال کتاب مورد نظر میگشتم که نگاهم به یه کتاب افتاد اسمش با رنگ یا خون پاک شده بود فقط یه کتاب سیاه قدیمی بود
با تعجب کتاب رو باز کردم و شروع به خودن کردم
خلاصه داستان کتاب:
روزی روزگاری دختری و پسری توی دهکده عاشق هم میشن ولی بخاطر قوانین های سخت نمیتونن با هم ازدواج کنن اسم دختر ا/ت و اسم پسر تهیونگ بوده
روزی ا/ت برای قرار با تهیونگ میره به جنگل دور افتاده ای دور از دهکده و میبینه که پسرک خیلی عصبانی و ناراحت و بی قرار داره پاهاش رو با استرس به زمین میکوبه
ا/ت: شاهزاده جذاب واسه چی انقدر استرس داره؟
تهیونگ: چیزی... نیست فقط... ا/ت لطفا از اینجا برو
ا/ت: شاهزاده دارین منو نگران میکنین
«شاهزاده سرش رو بالا آورد و با چشم های خونی و نیش های تیز به دخترک نگاه کرد»
تهیونگ: ارهههه بایددد همم نگراننن بشییی
نمیبینییییی هیولام من نمیبینییی«داد»
ا/ت: هق چرا حالا سر من داد میزنین هیولا هستید که هستید من هنوز به شما وابستم
تهیونگ: یعنی واقعا واست عجیب نبود!
ا/ت: نه چونکه من یه بار دیگه هم همچین چیزی دیدم
تهیونگ: کی و کجا؟
ا/ت: پدرتون بود اون چند روز پیش از توی عمارت مثل شما وحشتناک رد شدن و متوجه من نشدن
تهیونگ: هعی واقعا بابام چه چیز خوبی بهم ارث داده
ا/ت: حالا میدونین چطور میتونید به حالت اول برگردید
تهیونگ: نمیدونم ولی تا جایی که پی بردم عاشق خونم نزدیک بود یکی از خدمتکارا رو بکشم
ا/ت: خون چقدر میخواین اونقدری که آدم بکشید
تهیونگ: نه ولی اگه زیاد تحریک نشم فقط یکم میخورم
ا/ت: خب من میتونم کمکتون کنم
تهیونگ: واقعا میخوای کمکم کنی
لیوای: پس مثل من شدی هوم
تهیونگ: پدر اینجا چیکار میکنی
لیوای: همه حرفاتون رو شنیدم تو عاشق ایشونی
تهیونگ: ن.. بله ولی لطفا کاری باهاش نداشته باشید
لیوای: میخوای تهیونگو نجات بدی؟
ا/ت: ب... بله
لیوای: میتونی خودتو بهش بسپاری اونقدر تحریکش کنی که یه قطره خون توی بدنت نمونه و تو میمیری ولی اون زنده میمونه خلاصه عشقت یا خودت؟
ا/ت: بدون تردید شاهزاده رو نجات میدم
تهیونگ: همچین کاری نمیکنی
لیوای: نظر تورو نخواستم خب ا/ت میتونی شروع کنی
ا/ت: باید چیکار کنم
تهیونگ: نه نمیخواد بابا میتونم کس دیگه ای رو بکشم
لیوای: فقط عشق زندگی میتونه نجات بده که من نداشتم هه ولش خب میخوای کمک کنی پس
«لیوای اومد نزدیک ا/ت و چاقو رو روی گردنش کشید که خون قرمز رنگش پدیدار شد و خودش رو غیب کرد»
تهیونگ ویو:
نه نه تهیونگ تحریک نشو نهههههه
تهیونگ: نهههههه ا/تتت«داد»
حمله ور شد به ا/ت و دست خودش نبود چیکار میکنه وقتی به خودش اومد دید همه جای ا/ت زخمه
و نبضش نمیزنه
تهیونگ: ا/تتتتتت غلططط کردم ترو خدا برگرددد
هق هق
بعد چند دقیقه که شاهزاده دیگه احساس میکرد وجود نداره این کلمه رو به زبون آورد
«قول میدم تو زندگی بعدی معشوقه خوبی واست باشم»
پایان فلش بک داستان
ا/ت ویو:
بدو بدو رفتم تو اتاق و یقه تهیونگو گرفتم و فقط گریه میکرد اونم که انگار شوکه شده
ا/ت: هق هق تهیونگاا... هق ما تو دنیای قبل معشوقه بودیم
تهیونگ: ت... تو از کجا میدونی
ا/ت: م... میدونستی!؟ هق
تهیونگ: میدونستم
ا/ت: تهیونگ تو چند سالته؟
تهیونگ: ۲۸۰۰
ا/ت: وا... واقعا
تهیونگ: اره ا/ت من از همون روز اول فهمیدم تو اون دختری هستی که عاشقش بودم
ا/ت: تهیونگااا«گریه کرد و بغلش کرد» هق هق
تهیونگ: بیبی ببخشید تا الان بهت نگفتم
ا/ت: مشکلی نیست اگه میگفتی باور نمیکردم
تهیونگ: هههه خوبه پس خودت فهمیدی باهوش
نویسنده: فکر نمیکردی اینجوری بش نه🥲
من چقدر مهربونم با اینکه مسموم شدم ولی دارم واسه گشنگام فیک مینویسم مگه نه؟
«پایان»«برای پارت های بیشتر حمایت فراموش نشه»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تهیونگ: بیبی گرل بخواب حتما خیلی درد داری
ا/ت: اره ولی تو کاری میکنی که درد رو فراموش کنم
تهیونگ: هه من واقعا خودم شک کردم هههه
ا/ت: ههه تهیونگ میخوای بخوابی؟
تهیونگ: اره بیبی بدنم درد میکنه خستم
ا/ت: میشه من برم تو کتابخونه یکم سرگرم شم خوابم بیاد میام
تهیونگ: باشه عشقم بیبی زود برگردی ها وگرنه تنبیه میشی
ا/ت: عاشق تنبیهاتم اومم«با صدای هات گفت» ددی
تهیونگ: میخوای دوباره بیدارش کنی؟
ا/ت: ن ن غلط کردم
تهیونگ: بیبی گرل برو که زود برگردی
ا/ت: چشم عشقم
ا/ت ویو:
بوسه ای روی سیس پکاش زدم و لباس خوابم که بدنم کمی توش پیدا بود رو پوشیدم و رفتم سمت کتاب خونه خیلی کتاب هارو دوست داشتم
درو باز کردم سعی کردم سوصدا نکنم که پسرا بیدار نشن چراغ هارو روشن کردم و دنبال کتاب گشتم خیلی کتاب خونه باحالی بود بالای هر قفسه نوشته بود که ژانر کتاب چیه همینطور دنبال کتاب مورد نظر میگشتم که نگاهم به یه کتاب افتاد اسمش با رنگ یا خون پاک شده بود فقط یه کتاب سیاه قدیمی بود
با تعجب کتاب رو باز کردم و شروع به خودن کردم
خلاصه داستان کتاب:
روزی روزگاری دختری و پسری توی دهکده عاشق هم میشن ولی بخاطر قوانین های سخت نمیتونن با هم ازدواج کنن اسم دختر ا/ت و اسم پسر تهیونگ بوده
روزی ا/ت برای قرار با تهیونگ میره به جنگل دور افتاده ای دور از دهکده و میبینه که پسرک خیلی عصبانی و ناراحت و بی قرار داره پاهاش رو با استرس به زمین میکوبه
ا/ت: شاهزاده جذاب واسه چی انقدر استرس داره؟
تهیونگ: چیزی... نیست فقط... ا/ت لطفا از اینجا برو
ا/ت: شاهزاده دارین منو نگران میکنین
«شاهزاده سرش رو بالا آورد و با چشم های خونی و نیش های تیز به دخترک نگاه کرد»
تهیونگ: ارهههه بایددد همم نگراننن بشییی
نمیبینییییی هیولام من نمیبینییی«داد»
ا/ت: هق چرا حالا سر من داد میزنین هیولا هستید که هستید من هنوز به شما وابستم
تهیونگ: یعنی واقعا واست عجیب نبود!
ا/ت: نه چونکه من یه بار دیگه هم همچین چیزی دیدم
تهیونگ: کی و کجا؟
ا/ت: پدرتون بود اون چند روز پیش از توی عمارت مثل شما وحشتناک رد شدن و متوجه من نشدن
تهیونگ: هعی واقعا بابام چه چیز خوبی بهم ارث داده
ا/ت: حالا میدونین چطور میتونید به حالت اول برگردید
تهیونگ: نمیدونم ولی تا جایی که پی بردم عاشق خونم نزدیک بود یکی از خدمتکارا رو بکشم
ا/ت: خون چقدر میخواین اونقدری که آدم بکشید
تهیونگ: نه ولی اگه زیاد تحریک نشم فقط یکم میخورم
ا/ت: خب من میتونم کمکتون کنم
تهیونگ: واقعا میخوای کمکم کنی
لیوای: پس مثل من شدی هوم
تهیونگ: پدر اینجا چیکار میکنی
لیوای: همه حرفاتون رو شنیدم تو عاشق ایشونی
تهیونگ: ن.. بله ولی لطفا کاری باهاش نداشته باشید
لیوای: میخوای تهیونگو نجات بدی؟
ا/ت: ب... بله
لیوای: میتونی خودتو بهش بسپاری اونقدر تحریکش کنی که یه قطره خون توی بدنت نمونه و تو میمیری ولی اون زنده میمونه خلاصه عشقت یا خودت؟
ا/ت: بدون تردید شاهزاده رو نجات میدم
تهیونگ: همچین کاری نمیکنی
لیوای: نظر تورو نخواستم خب ا/ت میتونی شروع کنی
ا/ت: باید چیکار کنم
تهیونگ: نه نمیخواد بابا میتونم کس دیگه ای رو بکشم
لیوای: فقط عشق زندگی میتونه نجات بده که من نداشتم هه ولش خب میخوای کمک کنی پس
«لیوای اومد نزدیک ا/ت و چاقو رو روی گردنش کشید که خون قرمز رنگش پدیدار شد و خودش رو غیب کرد»
تهیونگ ویو:
نه نه تهیونگ تحریک نشو نهههههه
تهیونگ: نهههههه ا/تتت«داد»
حمله ور شد به ا/ت و دست خودش نبود چیکار میکنه وقتی به خودش اومد دید همه جای ا/ت زخمه
و نبضش نمیزنه
تهیونگ: ا/تتتتتت غلططط کردم ترو خدا برگرددد
هق هق
بعد چند دقیقه که شاهزاده دیگه احساس میکرد وجود نداره این کلمه رو به زبون آورد
«قول میدم تو زندگی بعدی معشوقه خوبی واست باشم»
پایان فلش بک داستان
ا/ت ویو:
بدو بدو رفتم تو اتاق و یقه تهیونگو گرفتم و فقط گریه میکرد اونم که انگار شوکه شده
ا/ت: هق هق تهیونگاا... هق ما تو دنیای قبل معشوقه بودیم
تهیونگ: ت... تو از کجا میدونی
ا/ت: م... میدونستی!؟ هق
تهیونگ: میدونستم
ا/ت: تهیونگ تو چند سالته؟
تهیونگ: ۲۸۰۰
ا/ت: وا... واقعا
تهیونگ: اره ا/ت من از همون روز اول فهمیدم تو اون دختری هستی که عاشقش بودم
ا/ت: تهیونگااا«گریه کرد و بغلش کرد» هق هق
تهیونگ: بیبی ببخشید تا الان بهت نگفتم
ا/ت: مشکلی نیست اگه میگفتی باور نمیکردم
تهیونگ: هههه خوبه پس خودت فهمیدی باهوش
نویسنده: فکر نمیکردی اینجوری بش نه🥲
من چقدر مهربونم با اینکه مسموم شدم ولی دارم واسه گشنگام فیک مینویسم مگه نه؟
«پایان»«برای پارت های بیشتر حمایت فراموش نشه»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۸۳.۵k
۱۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.