تک پارتیKawaii Dancer
سلام ببینم اومدی مسخرم کنی؟
اگه جوابت آره ست برو گم شو اگه نه بمون و داستان منو بخون
خب من از همه ی بچه های این کافه ی مسخره زود تر مُردم
منو از پرورشگاه اوردن و توی یه کافه ی کم درآمد کلفتی میکنم بچه های صاحب مغازه هم همه ی کار هاشون رو میدن به من و اتفاق هارو میندازن تقصیر من(ا وا کازوتورا)
من خیلی کار هارو میکردم مثلا من سیب زمینی هارو میشستم توی اون سرما اون ها با آب یخ و من لباس هاشون رو مینداختم روی طناب تا خشک شه خیلی کارها
یه روز که مشتری زیاد بود هیچکی از زمان سرو غذاشون راضی نبود چون من همه ی غذا هارو درست میکردم و میدادم اون ها هم میگفتن:اوخی بیچاره ی بد کار
یه شب انقدر آب توی چاه سرد بود که دست هام یخ زد و اصلا یخش باز نشد لباسم هم به شاخه ی درخت گیر کرد و پاره تر شد
حالا مشکلم این بود که همه ی مشتری هایی که پسر داشتن پسراشون با اینکه من خیلی تمیز نبودم از من خوششون میومد نمیدونم چرا تنها خوبی ای که دارم اینکه مهربونیم بیشتر از مجازه فکر نکنم دلیلش برای یه بچه۱۲ساله باشه!
یادمه یه بار کوفته برنجی گذاشتم توی لباسم اون موقعه فقط ۹سالم بود معلوم بود خیلی ضایع بود
این بار یه پسر ۱۵ ساله منو از صاحب مغازه خرید اون هم ۱۹۰ یِن راستش انقدر هم نمی ارزم
پسره که منو خرید خیلی پولدار بود یکی از خدمتکار ها منو برد حموم لباسم هم عوض کرد یه پسر کوچیک تر حدود ۱۳ ساله اونجا با حالت خیلی بدی به من نگاه میکرد شب که خوابیده بودم اون اومد بالا سرم گفتم:چی شده؟
گفت:آماده ای اینوکو؟
گفتم:آماده ی چی باشم مثلا؟
یه میله ی کوتاه و تیز رو توی دستم فرو کرد و رفت توی یه در کوچیک که توی اتاق من بود فرار مرد و رفت همه اومدن ببینن چی شده گفتم:جیمز بود این کارو کرد راه مخفی هم نشون دادم ولی کار رذو انداختن تقصیر من
شب دوباره جیمز اومد بالا سرم و گفت:این یکی بد تره منم یه مشت زدم توی دماغش و رفتم لبه ی پنجره داد زدم:من همیشه آرزوم بود توسط ویلیام جیمز موریارتی بمیرم حیف شد که هیچ وقت بر آورده نمیشه ببخشید ولی نمیتونم جیمز رو تحمل کنم راستی میدونم میخواستی چیکار کنی ای روانی
خودمو پرت کردم قبلش دوباره داد زدم:خداحافظ تمام چیز هایی که دوستش داشتم
به سر فرود اومدم توی سنگ باغچه و مُردم و تمام مغزم خورد شد و کلی خون ریخت
حالا خوبیش اینکه توی جهنم بدتر میشم
حالا که من تغییر کردم و دیگه مهربون و آروم نیستم میخوام یه چیزی بگم حالا که از زندگیم خبر دار شدی برو توی آتیش جهنم بسوز
اگه جوابت آره ست برو گم شو اگه نه بمون و داستان منو بخون
خب من از همه ی بچه های این کافه ی مسخره زود تر مُردم
منو از پرورشگاه اوردن و توی یه کافه ی کم درآمد کلفتی میکنم بچه های صاحب مغازه هم همه ی کار هاشون رو میدن به من و اتفاق هارو میندازن تقصیر من(ا وا کازوتورا)
من خیلی کار هارو میکردم مثلا من سیب زمینی هارو میشستم توی اون سرما اون ها با آب یخ و من لباس هاشون رو مینداختم روی طناب تا خشک شه خیلی کارها
یه روز که مشتری زیاد بود هیچکی از زمان سرو غذاشون راضی نبود چون من همه ی غذا هارو درست میکردم و میدادم اون ها هم میگفتن:اوخی بیچاره ی بد کار
یه شب انقدر آب توی چاه سرد بود که دست هام یخ زد و اصلا یخش باز نشد لباسم هم به شاخه ی درخت گیر کرد و پاره تر شد
حالا مشکلم این بود که همه ی مشتری هایی که پسر داشتن پسراشون با اینکه من خیلی تمیز نبودم از من خوششون میومد نمیدونم چرا تنها خوبی ای که دارم اینکه مهربونیم بیشتر از مجازه فکر نکنم دلیلش برای یه بچه۱۲ساله باشه!
یادمه یه بار کوفته برنجی گذاشتم توی لباسم اون موقعه فقط ۹سالم بود معلوم بود خیلی ضایع بود
این بار یه پسر ۱۵ ساله منو از صاحب مغازه خرید اون هم ۱۹۰ یِن راستش انقدر هم نمی ارزم
پسره که منو خرید خیلی پولدار بود یکی از خدمتکار ها منو برد حموم لباسم هم عوض کرد یه پسر کوچیک تر حدود ۱۳ ساله اونجا با حالت خیلی بدی به من نگاه میکرد شب که خوابیده بودم اون اومد بالا سرم گفتم:چی شده؟
گفت:آماده ای اینوکو؟
گفتم:آماده ی چی باشم مثلا؟
یه میله ی کوتاه و تیز رو توی دستم فرو کرد و رفت توی یه در کوچیک که توی اتاق من بود فرار مرد و رفت همه اومدن ببینن چی شده گفتم:جیمز بود این کارو کرد راه مخفی هم نشون دادم ولی کار رذو انداختن تقصیر من
شب دوباره جیمز اومد بالا سرم و گفت:این یکی بد تره منم یه مشت زدم توی دماغش و رفتم لبه ی پنجره داد زدم:من همیشه آرزوم بود توسط ویلیام جیمز موریارتی بمیرم حیف شد که هیچ وقت بر آورده نمیشه ببخشید ولی نمیتونم جیمز رو تحمل کنم راستی میدونم میخواستی چیکار کنی ای روانی
خودمو پرت کردم قبلش دوباره داد زدم:خداحافظ تمام چیز هایی که دوستش داشتم
به سر فرود اومدم توی سنگ باغچه و مُردم و تمام مغزم خورد شد و کلی خون ریخت
حالا خوبیش اینکه توی جهنم بدتر میشم
حالا که من تغییر کردم و دیگه مهربون و آروم نیستم میخوام یه چیزی بگم حالا که از زندگیم خبر دار شدی برو توی آتیش جهنم بسوز
۴.۰k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.