(۱۲سال پیش)پارت۳

(۱۲سال پیش)پارت۳

بعدش حس کردم خوابم برد و وقتی بیدار شدم تو مدرسه ی نوجوونی خودم بودم!خیلی حس عجیبی بود فک کردم دارم خواب میبینم اما...
☆:هیییی ا.ت چرا سر کلاس خوابت برد؟(😬)اگه نمره هات خوب نشه مامانم نمیزاره باهات بگردمااا(😑)میدونی که خیلی دوستت دارم ا.ت(😆)

ا.ت:یون سوک؟؟!!اینجا......اینجا چه خبره من کجام؟؟؟
☆:شوخی میکنی😂؟
ا.ت:تو شک بودم زنگ تفریح بود و من رفتم بیرون یهووو.........نگا به پاهام انداختم خدای من من دارم راه میرم من رو ویلچر نیستم!!اون لحظه هم ترسیده بودم هم خوشحال بودم داشتم بدو بدو میکردم و میخندیدم که...

جونگکوک:
کلی کتاب دستم بود و منم که عشق کتاب حواسم نبود که یهو یه دختر خورد بهم!!در حالی که کتابا رو هوا بود و دختره در حال دویدن انگار دنیا برام اسلوموشن(حرکت آهسته)شد خوب به چهره ی دختره نگاه کردم وقتی میخندید یه چال خیلی خوشگل رو لپش میفتاد چشاش از خوشحالی برق میزد نمیدونم بخاطر چی انقدر خوشحال بود ولی هرچی بود خیلی خوشگل ترش میکرد

ا.ت:
بعد اینکه خوردم به پسره شونم درد گرف و وایستادم

ا.ت:اومو...واقعا ببخشید من..من..الان جمشون میکنم..
کوگ:لازم نیس!
ا.ت:آخه اینا خیلی زیادن!
کوک:گفتم که لازم نیس میتونی بری(با جدیت کامل)
ا.ت:باشه😅بازم ببخشید