پارت¹:آشنا شدن با سوکوکو
واییی من خیلی گرسنمه!!!
خودمو جمع کردم ی گوشه و دارم بی صدا گریه میکنم...
خب!اسم من ریاکو کاوایه،۱۶سالمه و موهای سیاه با هایلایتای بنفش مایل ب صورتی دارم...محبتم اینه ک میتونم با حیوونا حرف بزنم...ی خرگوش کوچولو ب اسم پوپو چان دارم و...درکمال تعجب حس میکنم دست کسی رو شونمه...
؟؟؟:ببینم...تو احل اینورا نیستی؟
من سعی میکنم بغضمو خفه کنم و جوابشو بدم:ن...نه من احل اینجا نیستم...(هق هق گریه)
حالا که خوب نگاه میکنم میبینم دو نفرن...یکی موهای سیاه داره و کلی بانداژ حروم کرده...اونیکی کلاه سیاه بزرگ با مو های سرخ مایل به حنایی داره...یکم هم قد کوتاهه
مو سرخه:گرسنته؟میتونیم بریم تو حومه شهر و غذا بخوریم
بانداژیه:چ دست و دلباز شدی چویا
_خفه شو دازای
بعد اونی ک فکر میکنم باید اسمش چویا باشه کلاهشو سفت و دستشو دراز میکنه تا بلند شم بعد میگه:ببینم جوجه...تو قدرت داری؟
من:م...من؟میتونم ارتباط برقرار کنم...با حیوونا
دازای:فکر کنم بدردمون بخوره...نظر تو چیه چوچو؟
منو اونجوری صدا نکن!درضمن نظرم مثبته
من:چی؟
چویا:میخوای ی چیزی بخوری؟
من هم ذوقزده شدم و داد زدم:پوپوووو!بالاخره بعد ۳ روز میریم ی چیزی بخوریم!
دازای:هه!اسم خرگوشه پوپوعه!ببینم کوچول...اسم خدت چیه؟
چویا:دازای!اذیتش نکن
من اخم میکنم بعد رومو میکنم اونور و داد میزنم:ریاکو!!!
دازای:چقدرم لوسه...
بعد میخنده و میخواد گوشای پوپو رو بکشه ک چویا دستشو میگیره و میگه:گفتم سربه سرش نزار!
بعد شکمم آبرومو میبره و قاروقور صدا میده...منم ک از شدت خجالت سرخ شدم
چویا:خب!فکر کنم بهتر باشه بریم و یچیزی بخوریم تا ری چان از گرسنگی نمرده
من لبخند میزنم و پوپو رو تو بغلم فشار میدم و داد میزنم:غذااااااا
دازای پوزخند میزنه و میگه:چ ذوقیم میکنه!دقیقا برعکس کیاکو...
چویا هم دستشو میزاره روسرم و میگه:راس میگی!دقیقا عین بچهها رفتار میکنه.
ی لحظه دست از ورجه وورجه کردن برمیدارم و با حالت عصبانی زل میزنم ب اون دوتا
دازای:انگاری دیگ نمیتونی صبر کنی
چویا:منم گرسنمه
بعد هر سه تامون راه میوفتیم سمت غذا خوری...
___________
درخواست پارت²
خودمو جمع کردم ی گوشه و دارم بی صدا گریه میکنم...
خب!اسم من ریاکو کاوایه،۱۶سالمه و موهای سیاه با هایلایتای بنفش مایل ب صورتی دارم...محبتم اینه ک میتونم با حیوونا حرف بزنم...ی خرگوش کوچولو ب اسم پوپو چان دارم و...درکمال تعجب حس میکنم دست کسی رو شونمه...
؟؟؟:ببینم...تو احل اینورا نیستی؟
من سعی میکنم بغضمو خفه کنم و جوابشو بدم:ن...نه من احل اینجا نیستم...(هق هق گریه)
حالا که خوب نگاه میکنم میبینم دو نفرن...یکی موهای سیاه داره و کلی بانداژ حروم کرده...اونیکی کلاه سیاه بزرگ با مو های سرخ مایل به حنایی داره...یکم هم قد کوتاهه
مو سرخه:گرسنته؟میتونیم بریم تو حومه شهر و غذا بخوریم
بانداژیه:چ دست و دلباز شدی چویا
_خفه شو دازای
بعد اونی ک فکر میکنم باید اسمش چویا باشه کلاهشو سفت و دستشو دراز میکنه تا بلند شم بعد میگه:ببینم جوجه...تو قدرت داری؟
من:م...من؟میتونم ارتباط برقرار کنم...با حیوونا
دازای:فکر کنم بدردمون بخوره...نظر تو چیه چوچو؟
منو اونجوری صدا نکن!درضمن نظرم مثبته
من:چی؟
چویا:میخوای ی چیزی بخوری؟
من هم ذوقزده شدم و داد زدم:پوپوووو!بالاخره بعد ۳ روز میریم ی چیزی بخوریم!
دازای:هه!اسم خرگوشه پوپوعه!ببینم کوچول...اسم خدت چیه؟
چویا:دازای!اذیتش نکن
من اخم میکنم بعد رومو میکنم اونور و داد میزنم:ریاکو!!!
دازای:چقدرم لوسه...
بعد میخنده و میخواد گوشای پوپو رو بکشه ک چویا دستشو میگیره و میگه:گفتم سربه سرش نزار!
بعد شکمم آبرومو میبره و قاروقور صدا میده...منم ک از شدت خجالت سرخ شدم
چویا:خب!فکر کنم بهتر باشه بریم و یچیزی بخوریم تا ری چان از گرسنگی نمرده
من لبخند میزنم و پوپو رو تو بغلم فشار میدم و داد میزنم:غذااااااا
دازای پوزخند میزنه و میگه:چ ذوقیم میکنه!دقیقا برعکس کیاکو...
چویا هم دستشو میزاره روسرم و میگه:راس میگی!دقیقا عین بچهها رفتار میکنه.
ی لحظه دست از ورجه وورجه کردن برمیدارم و با حالت عصبانی زل میزنم ب اون دوتا
دازای:انگاری دیگ نمیتونی صبر کنی
چویا:منم گرسنمه
بعد هر سه تامون راه میوفتیم سمت غذا خوری...
___________
درخواست پارت²
۱.۹k
۱۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.