فیک( دنیای خیالی ) پارت ۱۱
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۱۱
ا.ت ویو
بعد از اینکه همه ی اتاقا رو نگاه کردیم..خاستیم بریم طبقه بالا
ا.ت: بورام بیا بریم بالا.
بورام: باشه...نمیترسی
ا.ت: بیشتر از چیزیک فکرشو میکنی میترسم..
بورام: پس بیا برگردیم..
ا.ت: نمیشه..
بورام: باشه پس بریم....
از دستش گرفتم و دوتایی از پله ها بالا رفتيم...طبقه دوم کمی تمیز بود، همنجوری دوباره اتاقا رو نگاه کردیم که تو یکی از اتاقا پر از باطری های شیشهِ بود..
بورام: ا.ت اینو نگا..
به دستش نگا کردم یکی از باطری هارو گرفته بود...
بورام: چرا اینقد زیادن..
ا.ت: بهشون دست نزن..
دوباره تو جاش گذاشت..
بورام: میگم ا.ت خسته نیستی..
ا.ت:خیلی زیاد خستم..چرا...
بورام: پس بیا همنجا استراحت کنیم.
ا.ت: فک میکنی میتونیم...
بورام: آره...بیا دیگه توان ندارم...
ا.ت: باشه..منم فک میکنم الان اینجا چیزی نیس.....
بورام رو زمین نشست..منم کنارش نشستم..باطری آبمو برداشتم و نوشیدمش..و بعدش کمی از خوراکی های ک آورده بودم خوردیم...هوا تاریک بود......بورام سرشو رو پام گذاشت و دراز کشید..
بورام : ا.ت فک میکنی هانا کجاست...
ا.ت: نمیدونم..کاش اون حرفو نمیزدم...
بورام: اما خب تقصیر تو نبود...
ا.ت: نمیدونم...ما باهم دوستیم..پس نباید از هم جدا شیم اما اون فقط به فکر خودشه...
بورام: هانا ترسیده بود..
ا.ت: منم ترسیدم توهم ترسیدی..اما نمیشه با دوستت اینجوری حرف بزنی...
بورام: امیدوارم حالش خوب باشه....
ا.ت: امیدوارم....
بورام: میشه بخوابیم..
ا.ت: آره بخواب..
بورام: تو نمیخوابی...
ا.ت: الان تو بخواب منم بعدا میخوابم.
بورام:باشه...
بورام چشماشو بست...منم ساکت به اطرافم نگاه میکردم...
شاید نیم ساعتی گذشت...از کوله پوشتیم یکی از لباسامو برداشتم و رو زمین گذاشتم و بعدش سر بورام و روش گذاشتم..
از کوله پشتی خودش یه پتو برداشتم و روش انداختم...
با اینکه میترسیدم...از جام بلند شدم..از اتاق ک توش بوديم بیرون اومدم...به راهرو نگاه کردم...خیلی تاریک بود ک حتی یه قدم اونورترو نمیتونستم ببینم...دوباره داخل اتاق اومدم.....در اتاق سالم بود...بستمش...
باطری های ک تو اتاق بود و دید میزدم...یه مایع توشون بود...هرچقد دقت کردم نفهمیدم...ک توش چیه....
به حد کافی روز بدی داشتم...خاستم بخوابم....رفتم و کنار بورام دراز کشیدم و چشمامو بستم و خوابیدم...
*تو اتاق تنها بودم..ک صدا پا اومد به هر طرفم نگاه میکردم هیچ چیزی نمیدیدم اما صدا ميومد....باطری های یکی یکی همه شکست...اون مایع ک تو باطری بود..همشون ناپدید شد...یچیزی روشنو سفید به طرف بالا رفت...ک بعدش همه چی واسم سفید شد....با تکون خوردن چشمامو باز کردم *
بورام بود بالا سرم نشسته بود و تکونم میداد..
بورام: ا.ت...پاشو..خوبی.. چت شد..عرق کردی...داشتی خواب میدی..
نشستم به اطرافم نگاه کردم...همه ی باطری ها سالم بودن....پس یعنی ایناست...روح...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
پارت بعدیو هرموقع تونستم میزارم 💜
ا.ت ویو
بعد از اینکه همه ی اتاقا رو نگاه کردیم..خاستیم بریم طبقه بالا
ا.ت: بورام بیا بریم بالا.
بورام: باشه...نمیترسی
ا.ت: بیشتر از چیزیک فکرشو میکنی میترسم..
بورام: پس بیا برگردیم..
ا.ت: نمیشه..
بورام: باشه پس بریم....
از دستش گرفتم و دوتایی از پله ها بالا رفتيم...طبقه دوم کمی تمیز بود، همنجوری دوباره اتاقا رو نگاه کردیم که تو یکی از اتاقا پر از باطری های شیشهِ بود..
بورام: ا.ت اینو نگا..
به دستش نگا کردم یکی از باطری هارو گرفته بود...
بورام: چرا اینقد زیادن..
ا.ت: بهشون دست نزن..
دوباره تو جاش گذاشت..
بورام: میگم ا.ت خسته نیستی..
ا.ت:خیلی زیاد خستم..چرا...
بورام: پس بیا همنجا استراحت کنیم.
ا.ت: فک میکنی میتونیم...
بورام: آره...بیا دیگه توان ندارم...
ا.ت: باشه..منم فک میکنم الان اینجا چیزی نیس.....
بورام رو زمین نشست..منم کنارش نشستم..باطری آبمو برداشتم و نوشیدمش..و بعدش کمی از خوراکی های ک آورده بودم خوردیم...هوا تاریک بود......بورام سرشو رو پام گذاشت و دراز کشید..
بورام : ا.ت فک میکنی هانا کجاست...
ا.ت: نمیدونم..کاش اون حرفو نمیزدم...
بورام: اما خب تقصیر تو نبود...
ا.ت: نمیدونم...ما باهم دوستیم..پس نباید از هم جدا شیم اما اون فقط به فکر خودشه...
بورام: هانا ترسیده بود..
ا.ت: منم ترسیدم توهم ترسیدی..اما نمیشه با دوستت اینجوری حرف بزنی...
بورام: امیدوارم حالش خوب باشه....
ا.ت: امیدوارم....
بورام: میشه بخوابیم..
ا.ت: آره بخواب..
بورام: تو نمیخوابی...
ا.ت: الان تو بخواب منم بعدا میخوابم.
بورام:باشه...
بورام چشماشو بست...منم ساکت به اطرافم نگاه میکردم...
شاید نیم ساعتی گذشت...از کوله پوشتیم یکی از لباسامو برداشتم و رو زمین گذاشتم و بعدش سر بورام و روش گذاشتم..
از کوله پشتی خودش یه پتو برداشتم و روش انداختم...
با اینکه میترسیدم...از جام بلند شدم..از اتاق ک توش بوديم بیرون اومدم...به راهرو نگاه کردم...خیلی تاریک بود ک حتی یه قدم اونورترو نمیتونستم ببینم...دوباره داخل اتاق اومدم.....در اتاق سالم بود...بستمش...
باطری های ک تو اتاق بود و دید میزدم...یه مایع توشون بود...هرچقد دقت کردم نفهمیدم...ک توش چیه....
به حد کافی روز بدی داشتم...خاستم بخوابم....رفتم و کنار بورام دراز کشیدم و چشمامو بستم و خوابیدم...
*تو اتاق تنها بودم..ک صدا پا اومد به هر طرفم نگاه میکردم هیچ چیزی نمیدیدم اما صدا ميومد....باطری های یکی یکی همه شکست...اون مایع ک تو باطری بود..همشون ناپدید شد...یچیزی روشنو سفید به طرف بالا رفت...ک بعدش همه چی واسم سفید شد....با تکون خوردن چشمامو باز کردم *
بورام بود بالا سرم نشسته بود و تکونم میداد..
بورام: ا.ت...پاشو..خوبی.. چت شد..عرق کردی...داشتی خواب میدی..
نشستم به اطرافم نگاه کردم...همه ی باطری ها سالم بودن....پس یعنی ایناست...روح...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
پارت بعدیو هرموقع تونستم میزارم 💜
۱۴.۹k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.