part ❾
༒•My love•༒
ا/ت ویو: از خونه اومدم بیرون و زنگ زدم به نامجون که ازش بپرسم کجا برم که اونجا همو ببینیم. ولی یهو از دور صدام کرد ، برگشتم سمت صدا و دیدم که نامجون داره به طرف میاد. وقتی رسید بهم بغلم کرد.
نامجون: دلم برات تنگ شده بود.
ا/ت: منم همین طور.
نامجون: خب کجا بریم
ا/ت: هرجا تو بگی
نامجون: اممم ، بریم رود خونه
ا/ت: اوهوم.
* رود خونه *
ا/ت: نامجون چرا عرق کردی ، اتفاقی افتاده.
نامی: راستش یه چیزی میخوام بهت بگم
ا/ت: خب.
نامی: میشه...میشه
ا/ت: راحت حرفتو بزن
نامی: * نفس عمیق * با من ازدواج میکنی؟
ا/ت: چی ، معلومه که نه
نامی: *با تعجب به ا/ت نگا کرد و پرسید* چ....چرااا
ا/ت: شوخی کردم بابا. *خنده*
نامی: از دست توو (داد)
ا/ت: * خنده شیطانی*
راوی: بعد یکم باهم بودن برگشتن سمت خونه.
فردا صبح...
از خواب بیدار شدم و آماده شدم از اتاقم اومدم بیرون و صبونه خوردم.
ا/ت: مامان من میرم سرکار
م.ا/ت: خدافظ.
از در اومدم بیرون که دوباره جیمینو دیدم تکیه داده به دیوار.
ا/ت: سلام ، اینجا چیکار میکنی.
جیمین: کارت دارم.
ا/ت: منو؟
جیمین: آره.
راوی: جیمین دستشو آورد بالا تا صورت ا/تو نوازش کنه که ا/ت خودشو کشید عقب.
ا/ت: چیکار میکنی (تقریبا با صدای بلند)
جیمین که به خودش اومده بود گفت
جیمین: ب..بخشید
جیمین: میشه باهم حرف بزنیم
ا/ت: میشنوم
جیمین: اینجا نه
ا/ت:.....
جیمین: خواهش میکنم
راوی: سوار ماشین شدن و رفتن داخل پارک و نشستن رو نیمکت.
جیمین: با من ازدواج میکنی
ا/ت: چی
جیمین: چیز عجیبی نگفتم
ا/ت: تو میدونی من با نامجونم و اینو میگی ، فک میکردم تو و نامجون مثل براد باشید.
راوی: ا/ت بلند شد که بره ولی جیمین دستشو گرفت
جیمین: نامجون برام خیلی عزیزه ولی اگه با من ازدواج نکنی قسم میخورم که یه بلایی سرش میارم.
ا/ت: چ...چی
جیمین: تا دو روز وقت داری بهش بگی که باهاش به هم میزنی.
راوی: ا/ت دستشو از تو دستای جیمین بیرون کشید و سریع از اونجا رفت.
ا/ت اون روز سرکار نرفت و تا شب تو خیابونا قدم میزد و گریه میکرد..
م.ا/ت ویو: ساعت تقریبا ۱۲ شبه و ا/ت هنوز خونه نیومده هرچی ام بهش زنگ میزدم جوابمو نمیداد. آخر سر تصمیم گرفتم زنگ بزنم به نامجون
*مکالمه*
نامجون: سلام خانم کیم خوبین
م.ا/ت: سلام پسرم ، ا/ت پیش توعه(حالت نگران)
نامجون: نه پیش من نیست ، اتفاقی افتاده.
م.ا/ت: از صب که رفته سرکار هنوز برنگشته خونه. خیلی نگرانشم
نامجون: خودتونو نگران نکنید من الان میام اونجا.
*پایان مکالمه*
ا/ت ویو: از خونه اومدم بیرون و زنگ زدم به نامجون که ازش بپرسم کجا برم که اونجا همو ببینیم. ولی یهو از دور صدام کرد ، برگشتم سمت صدا و دیدم که نامجون داره به طرف میاد. وقتی رسید بهم بغلم کرد.
نامجون: دلم برات تنگ شده بود.
ا/ت: منم همین طور.
نامجون: خب کجا بریم
ا/ت: هرجا تو بگی
نامجون: اممم ، بریم رود خونه
ا/ت: اوهوم.
* رود خونه *
ا/ت: نامجون چرا عرق کردی ، اتفاقی افتاده.
نامی: راستش یه چیزی میخوام بهت بگم
ا/ت: خب.
نامی: میشه...میشه
ا/ت: راحت حرفتو بزن
نامی: * نفس عمیق * با من ازدواج میکنی؟
ا/ت: چی ، معلومه که نه
نامی: *با تعجب به ا/ت نگا کرد و پرسید* چ....چرااا
ا/ت: شوخی کردم بابا. *خنده*
نامی: از دست توو (داد)
ا/ت: * خنده شیطانی*
راوی: بعد یکم باهم بودن برگشتن سمت خونه.
فردا صبح...
از خواب بیدار شدم و آماده شدم از اتاقم اومدم بیرون و صبونه خوردم.
ا/ت: مامان من میرم سرکار
م.ا/ت: خدافظ.
از در اومدم بیرون که دوباره جیمینو دیدم تکیه داده به دیوار.
ا/ت: سلام ، اینجا چیکار میکنی.
جیمین: کارت دارم.
ا/ت: منو؟
جیمین: آره.
راوی: جیمین دستشو آورد بالا تا صورت ا/تو نوازش کنه که ا/ت خودشو کشید عقب.
ا/ت: چیکار میکنی (تقریبا با صدای بلند)
جیمین که به خودش اومده بود گفت
جیمین: ب..بخشید
جیمین: میشه باهم حرف بزنیم
ا/ت: میشنوم
جیمین: اینجا نه
ا/ت:.....
جیمین: خواهش میکنم
راوی: سوار ماشین شدن و رفتن داخل پارک و نشستن رو نیمکت.
جیمین: با من ازدواج میکنی
ا/ت: چی
جیمین: چیز عجیبی نگفتم
ا/ت: تو میدونی من با نامجونم و اینو میگی ، فک میکردم تو و نامجون مثل براد باشید.
راوی: ا/ت بلند شد که بره ولی جیمین دستشو گرفت
جیمین: نامجون برام خیلی عزیزه ولی اگه با من ازدواج نکنی قسم میخورم که یه بلایی سرش میارم.
ا/ت: چ...چی
جیمین: تا دو روز وقت داری بهش بگی که باهاش به هم میزنی.
راوی: ا/ت دستشو از تو دستای جیمین بیرون کشید و سریع از اونجا رفت.
ا/ت اون روز سرکار نرفت و تا شب تو خیابونا قدم میزد و گریه میکرد..
م.ا/ت ویو: ساعت تقریبا ۱۲ شبه و ا/ت هنوز خونه نیومده هرچی ام بهش زنگ میزدم جوابمو نمیداد. آخر سر تصمیم گرفتم زنگ بزنم به نامجون
*مکالمه*
نامجون: سلام خانم کیم خوبین
م.ا/ت: سلام پسرم ، ا/ت پیش توعه(حالت نگران)
نامجون: نه پیش من نیست ، اتفاقی افتاده.
م.ا/ت: از صب که رفته سرکار هنوز برنگشته خونه. خیلی نگرانشم
نامجون: خودتونو نگران نکنید من الان میام اونجا.
*پایان مکالمه*
۴۵.۸k
۲۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.