دزیره ویکوک
قسمت چهارم :Napoleon
"ناپلئون"
" اون عوض شده... خیلی عوض شده، شیطنتی توی صداش
نیست، عینکش هنوز روی بینیش نمیمونه، گوشهاش هنوز
موقع خجالت کشیدن سرخ میشه... من میبینمش چون از من
خجالت میکشه... و یه چیزی که خیلی اذیتم میکنه ظاهرشه...
اون زیباتر شده... "
"کیم تهیونگ، فوریه 1991"
از ماشین پیاده شد و کوله ی مشکی رنگش رو روی دوشش
انداخت، با دست چپ عینکش رو صاف کرد و به تهیونگ که از
ماشین پیاده میشد نگاه کرد، به سمت صندوق عقب رفت تا
چمدونش رو بیرون بیاره اما با صدای تهیونگ متوقف شد:
_ میارمش... تو برو باال.
در حالی که از نگاه کردن به چشمهای تهیونگ اجتناب میکرد،
کتابش رو هم از روی صندلی برداشت و به سمت خونه ی دو
طبقه و قدیمی پدرش برگشت، خونه ای که خاطرات کودکیش
توش بود، خونه ای که بوی غمش کل خیابون رو گرفته بود،
روی پله ایستاده بود و به در چوبی زل زده بود. تهیونگ
چمدون رو خارج کرد و خواست به سمت در بره که حواسش
به جونگکوک پرت شد، جلوی در ایستاده بود و زنگ نمیزد، با
هر دو دست بند کوله پشتیش رو چسبیده بود و به در زل زده
بود، با قدم های بلند از پله ها باال رفت و بدون توجه به
جونگکوک زنگ در رو فشرد:
_ ببخشید... یکم گیجم.
حرفی نزد و چمدون رو روی پله ها گذاشت. به نیمرخ
تهیونگ نگاه کرد، موهای مشکی رنگش شلخته بود، کت قهوه
ای رنگ بلندی پوشیده بود و شلوار مشکی و خاک گرفته ای
تنش بود، زیر پلکهاش کمی پف داشت که نشون از بی
خوابیش بود:
_ به چی زل زدی؟
با صدای تهیونگ دستپاچه شد و نگاهش رو به زمین داد:
_ ه..هیچی.
_ فکر نمیکردی این شکلی باشم نه؟
_ نمیدونم...
_ منم نمیدونم...
زنگ در رو دوباره فشرد و نفس عمیقی کشید از پله ها پایین
رفت و با صدای خسته ای گفت:
_ مادرت همیشه خونه است... دوباره زنگ بزن میاد پایین... به
شهرت خوش اومدی، امیدوارم به اندازه ی من بهت بد نگذره.
بدون حرف دیگه ای ماشین آبی رنگ قدیمی تمین که کروال
جی تی اس بود رو دور زد و سوار شد. جونگکوک آب دهانش
رو قورت داد و دور شدن ماشین تهیونگ رو تماشا کرد، آروم
زیر لب زمزمه کرد:
_ اون شبیه ناپلئونه... شکست خورده و جاه طلب...
نگاهش رو از جاده گرفت و دوباره به در خیره شد، خواست
دوباره زنگ رو بزنه که در باز شد و چهره ی شکسته ی مادرش
ظاهر شد، با دیدن جونگکوک لبخند تلخی روی لبش نشست،
لبخندی که به سرعت اشکهای دلش رو به صورتش دعوت کرد،
دست جونگکوک رو گرفت و پسر کوچکش رو محکم به آغوش
کشید. جونگکوک که کوله اش افتاده بود، دستهاش رو دور تن
لرزان مادرش حلقه کرد و بغلش کرد؛ چیزی نگذشته بود که
خیس شدن صورتش رو احساس کرد، نفسش به لرزه افتاده بود
اما میدونست قلبش به اندازه ی قلب مادرش زجر نمیکشه.
_ اوما...
"ناپلئون"
" اون عوض شده... خیلی عوض شده، شیطنتی توی صداش
نیست، عینکش هنوز روی بینیش نمیمونه، گوشهاش هنوز
موقع خجالت کشیدن سرخ میشه... من میبینمش چون از من
خجالت میکشه... و یه چیزی که خیلی اذیتم میکنه ظاهرشه...
اون زیباتر شده... "
"کیم تهیونگ، فوریه 1991"
از ماشین پیاده شد و کوله ی مشکی رنگش رو روی دوشش
انداخت، با دست چپ عینکش رو صاف کرد و به تهیونگ که از
ماشین پیاده میشد نگاه کرد، به سمت صندوق عقب رفت تا
چمدونش رو بیرون بیاره اما با صدای تهیونگ متوقف شد:
_ میارمش... تو برو باال.
در حالی که از نگاه کردن به چشمهای تهیونگ اجتناب میکرد،
کتابش رو هم از روی صندلی برداشت و به سمت خونه ی دو
طبقه و قدیمی پدرش برگشت، خونه ای که خاطرات کودکیش
توش بود، خونه ای که بوی غمش کل خیابون رو گرفته بود،
روی پله ایستاده بود و به در چوبی زل زده بود. تهیونگ
چمدون رو خارج کرد و خواست به سمت در بره که حواسش
به جونگکوک پرت شد، جلوی در ایستاده بود و زنگ نمیزد، با
هر دو دست بند کوله پشتیش رو چسبیده بود و به در زل زده
بود، با قدم های بلند از پله ها باال رفت و بدون توجه به
جونگکوک زنگ در رو فشرد:
_ ببخشید... یکم گیجم.
حرفی نزد و چمدون رو روی پله ها گذاشت. به نیمرخ
تهیونگ نگاه کرد، موهای مشکی رنگش شلخته بود، کت قهوه
ای رنگ بلندی پوشیده بود و شلوار مشکی و خاک گرفته ای
تنش بود، زیر پلکهاش کمی پف داشت که نشون از بی
خوابیش بود:
_ به چی زل زدی؟
با صدای تهیونگ دستپاچه شد و نگاهش رو به زمین داد:
_ ه..هیچی.
_ فکر نمیکردی این شکلی باشم نه؟
_ نمیدونم...
_ منم نمیدونم...
زنگ در رو دوباره فشرد و نفس عمیقی کشید از پله ها پایین
رفت و با صدای خسته ای گفت:
_ مادرت همیشه خونه است... دوباره زنگ بزن میاد پایین... به
شهرت خوش اومدی، امیدوارم به اندازه ی من بهت بد نگذره.
بدون حرف دیگه ای ماشین آبی رنگ قدیمی تمین که کروال
جی تی اس بود رو دور زد و سوار شد. جونگکوک آب دهانش
رو قورت داد و دور شدن ماشین تهیونگ رو تماشا کرد، آروم
زیر لب زمزمه کرد:
_ اون شبیه ناپلئونه... شکست خورده و جاه طلب...
نگاهش رو از جاده گرفت و دوباره به در خیره شد، خواست
دوباره زنگ رو بزنه که در باز شد و چهره ی شکسته ی مادرش
ظاهر شد، با دیدن جونگکوک لبخند تلخی روی لبش نشست،
لبخندی که به سرعت اشکهای دلش رو به صورتش دعوت کرد،
دست جونگکوک رو گرفت و پسر کوچکش رو محکم به آغوش
کشید. جونگکوک که کوله اش افتاده بود، دستهاش رو دور تن
لرزان مادرش حلقه کرد و بغلش کرد؛ چیزی نگذشته بود که
خیس شدن صورتش رو احساس کرد، نفسش به لرزه افتاده بود
اما میدونست قلبش به اندازه ی قلب مادرش زجر نمیکشه.
_ اوما...
۴.۰k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.