ادامه ۹
جیغ خفه ای کشید،کل سطل رنگی که دستش بود ریخت روی لباسش یا بهتره بگم کلا سر تا پاش رنگی شد،(پشتش تمیز بود)و در مرحله بعد شاهد با مخ خوردنش به زمین هستیم.
با اون جیغ جونگکوک متوجهش شد. سعی کرد از افتادنش جلو گیری کنه.
هانا دستهاش رو روی چشمهاش گذاشته بود تا چیزی نبینه...
قسمتی از موهای ا/ت و تقریبا سر تا پا کل لباسش رنگی شده بود به علاوه قطرات رنگ روی صورتش.
با گرفتن ا/ت، آستینش و یکمی از پیرهنش رنگی شد.
ا/ت اصلا باورش نمیشد این اتفاق براش افتاده.
جونگکوک سریع گذاشتش زمین تا اذیت نشه
نمیدونست قراره شاهد چه واکنشی باشه. گریه کردن؟ جیغ کشیدن؟ یا گریه و جیغ همزمان؟
نگاهی به جونگکوک کرد که فقط یه لکه ی رنگ روی پیرهنشه. و نقشه برعکس اجرا شده بود.
همه داشتن بهش نگاه میکردن. میخواست بره و از اونجا دور شه ولی نمیدونست با اون وضع کجا بره چطوری بره؟
به این فکر نکرده بود که اگه اونکار درست انجام میشد، جونگکوک چه حسی داشت. ولی الان داشت تجربش میکرد و پشیمون بود.
و البته ته دلش کمی راضی بود از اینکه همه چی برعکس اتفاق افتاد، چون ترجیح میداد خودش این حس بدی که توسط بقیه مورد تمسخر قرار گرفته رو تجربه و تحمل کنه ولی جونگکوک و کس دیگه ای نه!
اون مهربون تر از چیزیه که تو تصور شماست!
همهی اون احساسات، حرفای بقیه، همهی اتفاقات انگار روی دور کند بودن و تمومی نداشتن.
به جونگکوک نگاه کرد که هنوز رد خندهی بابت اون اتفاق روی صورتش بود ولی با دیدن چهره ی ناراحت ا/ت محو شد. جوری بهش زل زده بود که انگار توقع کمک و کاری رو از طرف اون داشت تا این صداهای خنده به پایان برسه(خودمم دارم میخندم🗿
شاید هانا و بقیه میخواستن کمک کنن ولی چطور میتونستن انجامش بدن.
بعد از ارتباط چشمیش با ا/ت، دست به کار شد و حتی دیگه فکر نکرد.
با کمک کتش ا/ت رو بلند کرد و تا بیرون برد، کتش رو روی صندلی ماشین گذاشت و ا/ت هم نشست.
و بعد حرکت کرد."کجا میریم؟"
بعد از چند دقیقه ایستاد و پیاده شد، درو باز کرد و ا/ت هم پیاده شد و با تعجب به اطراف نگاه کرد.
جونگکوک:" نمیخوای از این وضع در بیای؟"
رفت داخل و سریع سمت حموم.
بعد اینکه اون گند کاری هارو از تنش در آورد و موهاش از سفیدی در اومد و حسابی تمیز شد، یه نفس راحت کشید. اولین بار بود که قدر حموم و تمیزی و رو از ته دلش حس میکرد. حوله رو تنش کرد و اومد بیرون.
سمت سالن رفت و متوجه شد جونگکوک اونجاست.
هل شد و خودشت رو بیشتر پوشوند."فکر میکردم بیرون منتظر میمونی"
جونگکوک سر تا پای ا/ت رو نگاه کرد." اگه میخوای برم..."
"منظورم این نبود"
ا/ت:" راستی .....آدرس خونه ی مارو از کجا میدونستی؟"
آروم آروم چند قدم جلو اومد و روبه روی ا/ت ایستاد." من همه چیزو درمورد تو میدونم!"
#فیک_جونگکوک #رمان #بی_تی_اس
با اون جیغ جونگکوک متوجهش شد. سعی کرد از افتادنش جلو گیری کنه.
هانا دستهاش رو روی چشمهاش گذاشته بود تا چیزی نبینه...
قسمتی از موهای ا/ت و تقریبا سر تا پا کل لباسش رنگی شده بود به علاوه قطرات رنگ روی صورتش.
با گرفتن ا/ت، آستینش و یکمی از پیرهنش رنگی شد.
ا/ت اصلا باورش نمیشد این اتفاق براش افتاده.
جونگکوک سریع گذاشتش زمین تا اذیت نشه
نمیدونست قراره شاهد چه واکنشی باشه. گریه کردن؟ جیغ کشیدن؟ یا گریه و جیغ همزمان؟
نگاهی به جونگکوک کرد که فقط یه لکه ی رنگ روی پیرهنشه. و نقشه برعکس اجرا شده بود.
همه داشتن بهش نگاه میکردن. میخواست بره و از اونجا دور شه ولی نمیدونست با اون وضع کجا بره چطوری بره؟
به این فکر نکرده بود که اگه اونکار درست انجام میشد، جونگکوک چه حسی داشت. ولی الان داشت تجربش میکرد و پشیمون بود.
و البته ته دلش کمی راضی بود از اینکه همه چی برعکس اتفاق افتاد، چون ترجیح میداد خودش این حس بدی که توسط بقیه مورد تمسخر قرار گرفته رو تجربه و تحمل کنه ولی جونگکوک و کس دیگه ای نه!
اون مهربون تر از چیزیه که تو تصور شماست!
همهی اون احساسات، حرفای بقیه، همهی اتفاقات انگار روی دور کند بودن و تمومی نداشتن.
به جونگکوک نگاه کرد که هنوز رد خندهی بابت اون اتفاق روی صورتش بود ولی با دیدن چهره ی ناراحت ا/ت محو شد. جوری بهش زل زده بود که انگار توقع کمک و کاری رو از طرف اون داشت تا این صداهای خنده به پایان برسه(خودمم دارم میخندم🗿
شاید هانا و بقیه میخواستن کمک کنن ولی چطور میتونستن انجامش بدن.
بعد از ارتباط چشمیش با ا/ت، دست به کار شد و حتی دیگه فکر نکرد.
با کمک کتش ا/ت رو بلند کرد و تا بیرون برد، کتش رو روی صندلی ماشین گذاشت و ا/ت هم نشست.
و بعد حرکت کرد."کجا میریم؟"
بعد از چند دقیقه ایستاد و پیاده شد، درو باز کرد و ا/ت هم پیاده شد و با تعجب به اطراف نگاه کرد.
جونگکوک:" نمیخوای از این وضع در بیای؟"
رفت داخل و سریع سمت حموم.
بعد اینکه اون گند کاری هارو از تنش در آورد و موهاش از سفیدی در اومد و حسابی تمیز شد، یه نفس راحت کشید. اولین بار بود که قدر حموم و تمیزی و رو از ته دلش حس میکرد. حوله رو تنش کرد و اومد بیرون.
سمت سالن رفت و متوجه شد جونگکوک اونجاست.
هل شد و خودشت رو بیشتر پوشوند."فکر میکردم بیرون منتظر میمونی"
جونگکوک سر تا پای ا/ت رو نگاه کرد." اگه میخوای برم..."
"منظورم این نبود"
ا/ت:" راستی .....آدرس خونه ی مارو از کجا میدونستی؟"
آروم آروم چند قدم جلو اومد و روبه روی ا/ت ایستاد." من همه چیزو درمورد تو میدونم!"
#فیک_جونگکوک #رمان #بی_تی_اس
۵.۵k
۱۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.