فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p31
*از زبان می چا*
بعد از صحبت با اون دو فرد از کافه زدیم بیرون.... یونگ هم ترکم کرد... اول خاله سالی حالا هم یونگ...امیدوارم بعدیش مثل پدربزرگم پدرم باشه.... هه لی جه هیون به این آسونیا نمیمیره... تهیونگ رفت برام غذا بگیره.... یه جا نشسته بودم تو فکر بونگ چا و چان هوا بودم... یهو تهیونگ صدام زد و
گفت: پرنسس.... بیا تا غذا بخوریم
بلند شدم که برم یهو به یکی برخورد کردم... برگشتم که بهش بگم عذر میخوام... اما همین که نگاهش کردم شناختمش.... امکان نداره... اون خودش بود... شیش ماه زجر کشیدم تا پیداش کنم اما الان دیدمش..... بلند
گفتم: بونگ چا.... خودتی؟
سرشو بالا آورد... آره خودش بود...
گفت: ا... اونی
گفتم: بونگ چا!!!
بغضم ترکید.... سریع خودش اومد تو بغلم...
گفت: اونیییی.... هق... کجا بودیی؟؟
گفتم: همینجا.. هق... تو همین کشور...
*از زبان تهیونگ*
دیدم که می چا نیومد داخل... نگران شدم و بلند شدم و رفتم بیرون دیدم که یکی تو بغلشه... امکان نداره... اون بونگ چاعه.... داد زدم و
گفتم: بونگ چاا؟ خودتی؟
سرشو بالا آورد و گفت: تهیونگ اوپااا
گفتم: خداروشکر پیدات کردیم... ته یان کو؟
یهو دیدم یه مرد اومد... اون ته یان بود.... چقدر تغییر کرده بود...
گفتم: ته یان؟
نگاهم کرد و گفت: هیووونگ!!
رفتم بغلش کردم... بعد از کلی گریه رفتیم توی رستوران تا غذا بخوریم و کل ماجراها رو براشون تعریف کردیم
بونگ چا گفت: پس الان باید برگردیم؟
گفتم: اره دو روز دیگه حرکت میکنیم.... باید چان هوا هم پیدا کنیم... چوی یوجینو بکشیم و لی جه هیون
ته یان گفت: یعنی میگی مادر خودمونو بکشیم؟؟
گفتم: چاره ای نداریم! اون خیانت کرده...
ته یان گفت: باشه! ما آماده ایم
بعد از صحبت با اون دو فرد از کافه زدیم بیرون.... یونگ هم ترکم کرد... اول خاله سالی حالا هم یونگ...امیدوارم بعدیش مثل پدربزرگم پدرم باشه.... هه لی جه هیون به این آسونیا نمیمیره... تهیونگ رفت برام غذا بگیره.... یه جا نشسته بودم تو فکر بونگ چا و چان هوا بودم... یهو تهیونگ صدام زد و
گفت: پرنسس.... بیا تا غذا بخوریم
بلند شدم که برم یهو به یکی برخورد کردم... برگشتم که بهش بگم عذر میخوام... اما همین که نگاهش کردم شناختمش.... امکان نداره... اون خودش بود... شیش ماه زجر کشیدم تا پیداش کنم اما الان دیدمش..... بلند
گفتم: بونگ چا.... خودتی؟
سرشو بالا آورد... آره خودش بود...
گفت: ا... اونی
گفتم: بونگ چا!!!
بغضم ترکید.... سریع خودش اومد تو بغلم...
گفت: اونیییی.... هق... کجا بودیی؟؟
گفتم: همینجا.. هق... تو همین کشور...
*از زبان تهیونگ*
دیدم که می چا نیومد داخل... نگران شدم و بلند شدم و رفتم بیرون دیدم که یکی تو بغلشه... امکان نداره... اون بونگ چاعه.... داد زدم و
گفتم: بونگ چاا؟ خودتی؟
سرشو بالا آورد و گفت: تهیونگ اوپااا
گفتم: خداروشکر پیدات کردیم... ته یان کو؟
یهو دیدم یه مرد اومد... اون ته یان بود.... چقدر تغییر کرده بود...
گفتم: ته یان؟
نگاهم کرد و گفت: هیووونگ!!
رفتم بغلش کردم... بعد از کلی گریه رفتیم توی رستوران تا غذا بخوریم و کل ماجراها رو براشون تعریف کردیم
بونگ چا گفت: پس الان باید برگردیم؟
گفتم: اره دو روز دیگه حرکت میکنیم.... باید چان هوا هم پیدا کنیم... چوی یوجینو بکشیم و لی جه هیون
ته یان گفت: یعنی میگی مادر خودمونو بکشیم؟؟
گفتم: چاره ای نداریم! اون خیانت کرده...
ته یان گفت: باشه! ما آماده ایم
۵.۳k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.