گس لایتر/پارت ۲۷۰
بعد از رفتن اون بغضش ترکید...
همینکه پلک زد اشکاش سرازیر شد...
با چشمای بارونیش رو به جیمین ایستاد...
بایول: معذرت میخوام...از عصبانیت همچین چیزی از دهنم پرید...
چن تار از موهاش نم دارش که حالت خودشونو از دست داده بودن روی پیشونیش ریخته بود... دستی بهشون کشید و اونا رو بالا زد... به سمت بایول قدم برداشت و در آغوش کشیدش...
شروع به نوازش موهاش کرد و چیزی نگفت تا اون بهش تکیه کنه و با ریختن اشکاش کمی آروم بگیره...
تنش توی آغوشش از شدت گریه میلرزید و هق هقش رو میشنید...
سعی میکرد اونو نگه داره و آرومش کنه... بایول خودشو ازش جدا کرد...
چشمایی که از اشک تار بود رو به جیمین دوخت...
بایول: باعث شدم تو دردسر بیفتی...مگه نه؟...
صورتشو بین دو دستش گرفت و نزدیکش شد...
جیمین: هیچ اتفاقی نمیفته....
****
تا جایی که در ظرفیت ماشینش بود پدال گاز رو فشار میداد... به قدری عصبی بود که غم توی دلش گم شده بود... از لحظه ای که از خونه ی پارک بیرون زده بود لب به کلامی، فریادی، آهی... وا نکرده بود...
سکوتش اونو ترسناک نشون میداد چون هنوز خشم و بغضشو خالی نکرده بود...
با نهایت سرعت خودشو به جایی رسوند که قبلا با بایول اومده بود...
بعد از ورود به ساحل پدال ترمز رو گرفت... ماسه های ساحلی از چرخای عقب پرتاب میشد و با اصابتشون به بدنه ی ماشین سر و صدا ایجاد میکردن.... بخاطر سرعت زیاد، ماشین چند متر جلوتر متوقف شد....
وقتی خاموشش کرد چشماشو بست و چند نفس عمیق با صدای بلند کشید... ولی گویا فایده ای نداشت... چیزی از خشمش کم نمیکرد...
پیاده شد...
خیره به دریای مواج شد که حالش درست مثل خودش بود و تونست باهاش همزاد پنداری کنه...
با یادآوری بوسه ی بایول و جیمین احساس میکرد نفساشو ازش گرفتن... انگار که طنابی دور گردنش پیچید و مانع تنفسش شد...
دستی به گردن خودش زد و سعی کرد نفس عمیقی بکشه اما بی فایده بود... نفسش با زحمت از سینه خارج میشد... در تقلا برای گرفتن اکسیژن و هوای تازه ی ساحل به یقه ی پیراهنش چنگ زد و محکم کشیدش...
دکمه های پیراهنش هرکدوم کَنده شد و به سمتی پرتاب شد... با باز شدن جلوی لباسش
نسیم خنک ساحلی پوستش رو لمس کرد و باعث شد احساس آزادی کنه...
بعد از چند نفس عمیق توانشو جمع کرد تا نفسشو محکم تر آزاد کنه... باید از شر این بغض خلاص میشد...
نعره ای کشید که تمام ابعاد تاریک وجودشو به لرزه درآورد... بعد از اون فریادی که حنجره رو ریش میکرد توانی توی پاهاش باقی نموند و به زانو دراومد...
بلاخره اون بغض فروخورده ای که ماه ها و شاید سالها روی هم جمع شده بود و هرگز به شکل واقعی خالی نشده بود ترکید و تصویر عذاب مدتهای طولانی ای رو براش تداعی کرد...
اون آتشفشان خاموش بطور ناگهانی فوران کرد و تمام اون بغض تلنبار شده تبدیل به اشک شد...
حتی اشکهاشو بی صدا میریخت و هیچ ناله ای ازش سر نزد...
روی ماسه های ساحلی نشست و به چرخ ماشینش تکیه داد... برای دقایقی نسبتا طولانی چشماشو بست و فقط به صدای امواج دریا گوش داد... قطرات اشک همچنان از چشماش سرازیر میشد... دنبال چاره میگشت... بخاطر بودن توی چنین وضعیتی از خودش بیزار بود...
میخواست با مادرش تماس بگیره تا ازش سوال مهمی بپرسه اما منصرف شد
صداش گرفته بود...دوست نداشت کسی متوجه بشه...
مردی که معتقد بود گریه کردن نوعی ضعف محسوب میشه از جاش بلند شد تا سریعا به حالت عادی برگرده... گرچه هنوز اون احساسات آزار دهنده همراهش بود...فقط میخواست توی ظاهرش مشخص نباشه که توی دلش چی میگذره... درست همونطور که سالها بهش عمل کرده بود....
****
بیقرار بود...از وقتی جونگکوک به خونه ی جیمین رفته بود و بایول هم به دنبالشون!
نگران بود!... نمیتونست جایی بند بشه... احتمالات مختلف رو در نظر میگرفت و بعدش از خودش عصبی میشد که چرا چنین فکری کرده...
بلاخره صبرش سر اومد و سراغ گوشیش رفت... با یون ها تماس گرفت اما اون ریجکت کرد و مسیج داد:
"پیام بده"...
بی صبرانه شروع به نوشتن کرد
" چه اتفاقی تو خونه ی جیمین افتاد؟"
و یون ها خلاصه ماجرا رو بهش توضیح داد...
با فهمیدنش عذاب وجدان گرفت و شروع کرد به حرف زدن با خودش!
"حتم دارم غرورش جلوی جیمین له شده "...
با این فکر که شاید بتونه تسکینش بده طرف در رفت تا خودشو به جونگکوک برسونه... اما لحظه اخر پشیمون شد!
"نه! برم که چی! اینطوری شاید یکم از ادعاش کم بشه! "...
با دست توی پیشونی خودش زد و به خودش لعنتی فرستاد...
"لعنت به تو پسر!... من که میدونم دلت خون بشه بازم اون ظاهر آدم آهنیتو حفظ میکنی"...
رفت و یه بطری ودکا از بار برداشت و به قصد رفتن به خونه ی جونگکوک بیرون رفت....
****
همینکه پلک زد اشکاش سرازیر شد...
با چشمای بارونیش رو به جیمین ایستاد...
بایول: معذرت میخوام...از عصبانیت همچین چیزی از دهنم پرید...
چن تار از موهاش نم دارش که حالت خودشونو از دست داده بودن روی پیشونیش ریخته بود... دستی بهشون کشید و اونا رو بالا زد... به سمت بایول قدم برداشت و در آغوش کشیدش...
شروع به نوازش موهاش کرد و چیزی نگفت تا اون بهش تکیه کنه و با ریختن اشکاش کمی آروم بگیره...
تنش توی آغوشش از شدت گریه میلرزید و هق هقش رو میشنید...
سعی میکرد اونو نگه داره و آرومش کنه... بایول خودشو ازش جدا کرد...
چشمایی که از اشک تار بود رو به جیمین دوخت...
بایول: باعث شدم تو دردسر بیفتی...مگه نه؟...
صورتشو بین دو دستش گرفت و نزدیکش شد...
جیمین: هیچ اتفاقی نمیفته....
****
تا جایی که در ظرفیت ماشینش بود پدال گاز رو فشار میداد... به قدری عصبی بود که غم توی دلش گم شده بود... از لحظه ای که از خونه ی پارک بیرون زده بود لب به کلامی، فریادی، آهی... وا نکرده بود...
سکوتش اونو ترسناک نشون میداد چون هنوز خشم و بغضشو خالی نکرده بود...
با نهایت سرعت خودشو به جایی رسوند که قبلا با بایول اومده بود...
بعد از ورود به ساحل پدال ترمز رو گرفت... ماسه های ساحلی از چرخای عقب پرتاب میشد و با اصابتشون به بدنه ی ماشین سر و صدا ایجاد میکردن.... بخاطر سرعت زیاد، ماشین چند متر جلوتر متوقف شد....
وقتی خاموشش کرد چشماشو بست و چند نفس عمیق با صدای بلند کشید... ولی گویا فایده ای نداشت... چیزی از خشمش کم نمیکرد...
پیاده شد...
خیره به دریای مواج شد که حالش درست مثل خودش بود و تونست باهاش همزاد پنداری کنه...
با یادآوری بوسه ی بایول و جیمین احساس میکرد نفساشو ازش گرفتن... انگار که طنابی دور گردنش پیچید و مانع تنفسش شد...
دستی به گردن خودش زد و سعی کرد نفس عمیقی بکشه اما بی فایده بود... نفسش با زحمت از سینه خارج میشد... در تقلا برای گرفتن اکسیژن و هوای تازه ی ساحل به یقه ی پیراهنش چنگ زد و محکم کشیدش...
دکمه های پیراهنش هرکدوم کَنده شد و به سمتی پرتاب شد... با باز شدن جلوی لباسش
نسیم خنک ساحلی پوستش رو لمس کرد و باعث شد احساس آزادی کنه...
بعد از چند نفس عمیق توانشو جمع کرد تا نفسشو محکم تر آزاد کنه... باید از شر این بغض خلاص میشد...
نعره ای کشید که تمام ابعاد تاریک وجودشو به لرزه درآورد... بعد از اون فریادی که حنجره رو ریش میکرد توانی توی پاهاش باقی نموند و به زانو دراومد...
بلاخره اون بغض فروخورده ای که ماه ها و شاید سالها روی هم جمع شده بود و هرگز به شکل واقعی خالی نشده بود ترکید و تصویر عذاب مدتهای طولانی ای رو براش تداعی کرد...
اون آتشفشان خاموش بطور ناگهانی فوران کرد و تمام اون بغض تلنبار شده تبدیل به اشک شد...
حتی اشکهاشو بی صدا میریخت و هیچ ناله ای ازش سر نزد...
روی ماسه های ساحلی نشست و به چرخ ماشینش تکیه داد... برای دقایقی نسبتا طولانی چشماشو بست و فقط به صدای امواج دریا گوش داد... قطرات اشک همچنان از چشماش سرازیر میشد... دنبال چاره میگشت... بخاطر بودن توی چنین وضعیتی از خودش بیزار بود...
میخواست با مادرش تماس بگیره تا ازش سوال مهمی بپرسه اما منصرف شد
صداش گرفته بود...دوست نداشت کسی متوجه بشه...
مردی که معتقد بود گریه کردن نوعی ضعف محسوب میشه از جاش بلند شد تا سریعا به حالت عادی برگرده... گرچه هنوز اون احساسات آزار دهنده همراهش بود...فقط میخواست توی ظاهرش مشخص نباشه که توی دلش چی میگذره... درست همونطور که سالها بهش عمل کرده بود....
****
بیقرار بود...از وقتی جونگکوک به خونه ی جیمین رفته بود و بایول هم به دنبالشون!
نگران بود!... نمیتونست جایی بند بشه... احتمالات مختلف رو در نظر میگرفت و بعدش از خودش عصبی میشد که چرا چنین فکری کرده...
بلاخره صبرش سر اومد و سراغ گوشیش رفت... با یون ها تماس گرفت اما اون ریجکت کرد و مسیج داد:
"پیام بده"...
بی صبرانه شروع به نوشتن کرد
" چه اتفاقی تو خونه ی جیمین افتاد؟"
و یون ها خلاصه ماجرا رو بهش توضیح داد...
با فهمیدنش عذاب وجدان گرفت و شروع کرد به حرف زدن با خودش!
"حتم دارم غرورش جلوی جیمین له شده "...
با این فکر که شاید بتونه تسکینش بده طرف در رفت تا خودشو به جونگکوک برسونه... اما لحظه اخر پشیمون شد!
"نه! برم که چی! اینطوری شاید یکم از ادعاش کم بشه! "...
با دست توی پیشونی خودش زد و به خودش لعنتی فرستاد...
"لعنت به تو پسر!... من که میدونم دلت خون بشه بازم اون ظاهر آدم آهنیتو حفظ میکنی"...
رفت و یه بطری ودکا از بار برداشت و به قصد رفتن به خونه ی جونگکوک بیرون رفت....
****
۲۱.۷k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.