فیک قرار تصادفی من با عشق زندگیم
«پارت:۲۰»
از زبون کوک...
دختری که آوردن پیشم خیلی کیوت و خوشگل بود.
نمیدونم چرا تحمل گریه هاشو ندارم.
اما اینکه به حرفم گوش نمیده عصبیم میکنه.
الان چند ساعت گذشته برم یه سر بهش بزنم.
درو باز کردم که دیدم خوابه خواستم برم اما نمیتونستم.
رفتم تو اتاقشو و در و آروم پشت سرم بستم تا بیدار نشه.
مثل فرشته ها بود.
خیلی خوشگل بود.
رفتم کنارش روی تخت نشستم و موهاشو کنار زدم.
سوآه: تهیونگگگگکگکگگ!!!!! تساااااااااا جییییییغغغغغغغغ
از خواب پریدم و دیدم کوک بغل دستم نشسته.
کوک: چیشد؟؟
سوآه: هوفففف کابوس دیدم.اینجا چیکار میکنید آقای جئون؟
کوک: هوف چیزه...
سوآه: چیه؟
کوک: اومدم ببینم چه غلطی میکنی همین.
سوآه: خیلی ممنون حالا دیدی؟ پاشو برو بیرون.
کوک: خیلی پر رویی دختر.
دست برد سمت جیب شلوارشو گوشیشو درآورد.
کوک: بیا با گوشی خودم زنگ بزن به دوستت و نگرانیش و برطرف کن.
با خوشحالی گوشی و گرفتم و محکم بغلش کردم.
کوک: ا...اون چیکار کرد؟ بغلم کرد؟ حس خوبی داره!
از بغلش اومدم بیرون و زنگ زدم تسا و همه چیو گفتم و نگرانیش برطرف شد اما گفتم اومدم مسافرت تا نکران نشه.
بهش گفتم به تهیونگم بگه نگرانم نباشه.
تلفن و قطع کردم و دادم به کوک.
یه بوسه کیوت روی صورتش گذاشتم که چشماش گرد شد.
سوآه: ممنونم آقای جئون!!!
کوک: بهم نگو آقای جئون حس میکنم پیر شدم بگو ارباب کوک.
سوآه: ارباب؟ تو مگه ارباب منی؟
کوک: فعلا که اینجایی صاحب اینجا هم منم پس حرف رو حرفم نزن. الانم گمشو بریم پایین غذا بخور داری میمیری.
(نظر بدید💜😍)
از زبون کوک...
دختری که آوردن پیشم خیلی کیوت و خوشگل بود.
نمیدونم چرا تحمل گریه هاشو ندارم.
اما اینکه به حرفم گوش نمیده عصبیم میکنه.
الان چند ساعت گذشته برم یه سر بهش بزنم.
درو باز کردم که دیدم خوابه خواستم برم اما نمیتونستم.
رفتم تو اتاقشو و در و آروم پشت سرم بستم تا بیدار نشه.
مثل فرشته ها بود.
خیلی خوشگل بود.
رفتم کنارش روی تخت نشستم و موهاشو کنار زدم.
سوآه: تهیونگگگگکگکگگ!!!!! تساااااااااا جییییییغغغغغغغغ
از خواب پریدم و دیدم کوک بغل دستم نشسته.
کوک: چیشد؟؟
سوآه: هوفففف کابوس دیدم.اینجا چیکار میکنید آقای جئون؟
کوک: هوف چیزه...
سوآه: چیه؟
کوک: اومدم ببینم چه غلطی میکنی همین.
سوآه: خیلی ممنون حالا دیدی؟ پاشو برو بیرون.
کوک: خیلی پر رویی دختر.
دست برد سمت جیب شلوارشو گوشیشو درآورد.
کوک: بیا با گوشی خودم زنگ بزن به دوستت و نگرانیش و برطرف کن.
با خوشحالی گوشی و گرفتم و محکم بغلش کردم.
کوک: ا...اون چیکار کرد؟ بغلم کرد؟ حس خوبی داره!
از بغلش اومدم بیرون و زنگ زدم تسا و همه چیو گفتم و نگرانیش برطرف شد اما گفتم اومدم مسافرت تا نکران نشه.
بهش گفتم به تهیونگم بگه نگرانم نباشه.
تلفن و قطع کردم و دادم به کوک.
یه بوسه کیوت روی صورتش گذاشتم که چشماش گرد شد.
سوآه: ممنونم آقای جئون!!!
کوک: بهم نگو آقای جئون حس میکنم پیر شدم بگو ارباب کوک.
سوآه: ارباب؟ تو مگه ارباب منی؟
کوک: فعلا که اینجایی صاحب اینجا هم منم پس حرف رو حرفم نزن. الانم گمشو بریم پایین غذا بخور داری میمیری.
(نظر بدید💜😍)
۱۱.۳k
۱۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۰۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.