وقتی بچه تو بخاطر خیانت ازش مخفی میکنی
خسلاام
من ماریا ام..۲۵ سالمه و دو ساله با کوک رلم...
اول فقط هم به اصرار مامانم باهاش بودم....
ولی الان خیلی دوسش دارم...
بیشتر از هرچیزی
کوک از بچه قلدر های مدرسه بود و موقعی عاشقم شد که تو دانشگاه داشتن دعوا میکردن و منم چون شورا بودم...
دیدم دو نفر دارن دعوا میکنن و رفتم طرفشون و جداشون کردم و خون پیشونی کوکو پاک کردم....
تو تمام اون مدت که داشتم خون پیشونیشو پاک میکردم نگاهش رو من بود....
یادش بخیر...
خیلی زود گذشت....
*دینگ دینگ....
(جواب آزمایش شما آماده است....
برای دیدن نتیجه لطفا کلیک کنید)
+جواب ازمایشم اومد....
پریروز به بارداری مشکوک بودم و رفتم ازمایش دادم....
شتتت باردارممم....
و...ولی ما که هموز عروسی نکردیم!
*دینگ دینگ
کوک:عزیزم یه سر بیا شرکت...
کارت دارم...
+ساعت ۱۲ شب برم شرکت چیکار؟
تا جایی که یادمه کوک اصلا خوشش نمیاد من برم شرکتش!
ولی بزار بازم برم...
حاضر شدم و یه پالتوی طوسی بلند و یه جفت بوت چرم مشکی پاشنه بلند پوشیدم...
+اگه برم میتونم خبر بارداریم هم بهش بدم!
حاضر شدم و رفتم سوار ماشین شدم و رفتم شرکت....
.....
+چرا اینجا انقدر ساکته؟
م منشیشم نیست!
+کو...
درو باز کردم و با صحنه ای که دیدم قلبم از کار افتاد...
منشیه روی میز کوک نشسته بود...
و کوک داشت بهش لبخند میزد...
+ک..
_مار..ماریا تو اینجا چیکار میکنی؟
وایسا ببینم...
+.....
_خب آره...من من میخوام از هم جدا شیم....(ناراحت)
+ب..باشه(لبخند و اشک)
برای همیشه خدا حافظ!
و اینکه..ازت متنفرم!(اشک)
بدو بدو رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم و به سمت خونه مشترکمون حرکت کردم....
کشومو باز کردم و لباسامو ریختم بیرون....
چمدونمو برداشتم و با اشک به عکسامون روی دیوار نگاه کردم.....
+کا..کاش اینجوری نمیشد...(گریه)
یکی از عکسای مشترکمون رو برداشتم و گذاشتم تو چمدونم....
ساعتی که کوک برام خریده بود و گذاشتم موند...
حلقه ی نشونم هم در آوردم و با گریه پرت کردم سمت آینه که آینه شکست!
+ا..الو بابا....
سلام بابا..
میشه بیای دنبالم؟
من دیگه نمیخوام اینجا بمونم.....
باشه بیا....
و آخر از همه ببی چکو برداشتم و رفتم پایین که کوکو دیدم...
_ماریا صبر کن...
+...
_ب..ببخشید نمیخواستم اونجوری شه
+...
(۲ سال بعد)
دخترمون بدنیا اومد و اسمشو گذاشتم آنا....
)
من ماریا ام..۲۵ سالمه و دو ساله با کوک رلم...
اول فقط هم به اصرار مامانم باهاش بودم....
ولی الان خیلی دوسش دارم...
بیشتر از هرچیزی
کوک از بچه قلدر های مدرسه بود و موقعی عاشقم شد که تو دانشگاه داشتن دعوا میکردن و منم چون شورا بودم...
دیدم دو نفر دارن دعوا میکنن و رفتم طرفشون و جداشون کردم و خون پیشونی کوکو پاک کردم....
تو تمام اون مدت که داشتم خون پیشونیشو پاک میکردم نگاهش رو من بود....
یادش بخیر...
خیلی زود گذشت....
*دینگ دینگ....
(جواب آزمایش شما آماده است....
برای دیدن نتیجه لطفا کلیک کنید)
+جواب ازمایشم اومد....
پریروز به بارداری مشکوک بودم و رفتم ازمایش دادم....
شتتت باردارممم....
و...ولی ما که هموز عروسی نکردیم!
*دینگ دینگ
کوک:عزیزم یه سر بیا شرکت...
کارت دارم...
+ساعت ۱۲ شب برم شرکت چیکار؟
تا جایی که یادمه کوک اصلا خوشش نمیاد من برم شرکتش!
ولی بزار بازم برم...
حاضر شدم و یه پالتوی طوسی بلند و یه جفت بوت چرم مشکی پاشنه بلند پوشیدم...
+اگه برم میتونم خبر بارداریم هم بهش بدم!
حاضر شدم و رفتم سوار ماشین شدم و رفتم شرکت....
.....
+چرا اینجا انقدر ساکته؟
م منشیشم نیست!
+کو...
درو باز کردم و با صحنه ای که دیدم قلبم از کار افتاد...
منشیه روی میز کوک نشسته بود...
و کوک داشت بهش لبخند میزد...
+ک..
_مار..ماریا تو اینجا چیکار میکنی؟
وایسا ببینم...
+.....
_خب آره...من من میخوام از هم جدا شیم....(ناراحت)
+ب..باشه(لبخند و اشک)
برای همیشه خدا حافظ!
و اینکه..ازت متنفرم!(اشک)
بدو بدو رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم و به سمت خونه مشترکمون حرکت کردم....
کشومو باز کردم و لباسامو ریختم بیرون....
چمدونمو برداشتم و با اشک به عکسامون روی دیوار نگاه کردم.....
+کا..کاش اینجوری نمیشد...(گریه)
یکی از عکسای مشترکمون رو برداشتم و گذاشتم تو چمدونم....
ساعتی که کوک برام خریده بود و گذاشتم موند...
حلقه ی نشونم هم در آوردم و با گریه پرت کردم سمت آینه که آینه شکست!
+ا..الو بابا....
سلام بابا..
میشه بیای دنبالم؟
من دیگه نمیخوام اینجا بمونم.....
باشه بیا....
و آخر از همه ببی چکو برداشتم و رفتم پایین که کوکو دیدم...
_ماریا صبر کن...
+...
_ب..ببخشید نمیخواستم اونجوری شه
+...
(۲ سال بعد)
دخترمون بدنیا اومد و اسمشو گذاشتم آنا....
)
۲۴.۴k
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.