p2 راهیه جنگل
p2 راهیه جنگل
ویو ته
خیلی نگران لیا بودم قلبم داش میومد تو دهنم به ساعت تو دستم نگا کردم ۸:۴۵ سریعتر دویدم رسیدیم به یه قله گفتیم همینجا استراحت کنیم و فردا صبح به دنبال گشتن دختران ادامه بدیم
فردا صبح
ویو کوک
خیلی دلم واسه لیسا تنگ شده بود تو راه بودیم فقط اسم دخترا رو صدا میزدیم من همش میگفتم لیسا و جیمین داد میزد رزی تهیونگ خیلی بلند بلند داد میزد و میگفت لیا و زیر لب گفت اخه دختر تو کجایی؟ فک کردم باهم رلن ولی ازش پرسیدم گفت نه رل نیستم
ویو لیا
دنبال یه راه بودیم برگردیم یه کلبه چوبی دیدیم
سریع رفتیم توش هیچکی داخلش نبود انگار تسخیر شده بود ولی رزی اصلا متوجه این نشد رفت لم داد رو کاناپه
رزی:بلاخره
لیا:بچه ها من یه حسه بدی دارم حس میکنم اینجا ارواحی چیزی دارع
لیسا:منم همچین حسی دارم
رزی:دیوونه شدین انگاری توهم میزنین
ویو لیا
رزی تونست لیسا رو راضی کنه که اینجا هیچی ندارع ولی من راضی نشدم
شب
ویو رزی
ساعت تقریبا۱۰:۳۰ بود اونجا یه تلویزیون کوچیکی بود رفتم روشنش کنم درست بود یه سریال گذاشتمو تا با دخترا ببینیم
لیا:بچه ها من میرم یه چیزی بیارم بخوریم
لیسا رزی:باشه
ویو لیا رفتم تو اشپزخونه کوچکی که اونجا بود حس کردم یکی دست شو گذاشت رو شونم برگشتم دیدم هیچی نبود یه دفعه یه نگا به پنجره انداختم دیدم ی ارواح اون بیرونه چن تا پلک زدم قشنگ دیدم هیچی نبود انکار اب شدع بود رفته تو زمین
محل ندادم رفتم پیش دخترا سریال تموم شد ساعت حدودً ۱۱:۲۱ دقیقه بود رفتیم بخوابیم اونجا یه اتاق داست رفتیم اونجا انجا توش سه تا تخت بود درسته یک نفره بود ولی حتی دو نفر هم توش جا میشد
هممون خوابیدیم من اصلا حس خوبی نداشتم ناگهان به خاب فرو رفتم
ساعت ۳ نصف شب بود رفتم پایین یه لیوان اب بخورم تو حیاط و نگا کردم برگام ریخته بود تاب خود به خود تکون میخورد یه دفعه دیدیم یه چیز سفید رفت زیر زمین تاب دیگه تکون نخورد پاهام سست شده بود نموتونستم راه برم جیغ نزدم که دخترا بیدار نشن
تا خود صبح بیدار بودم
۲ روز بعد الان نزدیک ۴ روزه که ما وسط جنگل گمشدیم
ویو ته
داشتیم دنبال دخترا میگشتیم که یه کلبه چوبی دیدیم با لگد درو باز کردم
رزی سریع پرید بغل جیمین لیسام پرید بغل کوک رفتم کل خونه رو گشتم دیم لیا نیست قلبم اومد تو دهنم از لیسا پرسیدم لیا کجاست
لیسا:گفت میره دسشویی توی حیاط
پایان
۵ فالو
ویو ته
خیلی نگران لیا بودم قلبم داش میومد تو دهنم به ساعت تو دستم نگا کردم ۸:۴۵ سریعتر دویدم رسیدیم به یه قله گفتیم همینجا استراحت کنیم و فردا صبح به دنبال گشتن دختران ادامه بدیم
فردا صبح
ویو کوک
خیلی دلم واسه لیسا تنگ شده بود تو راه بودیم فقط اسم دخترا رو صدا میزدیم من همش میگفتم لیسا و جیمین داد میزد رزی تهیونگ خیلی بلند بلند داد میزد و میگفت لیا و زیر لب گفت اخه دختر تو کجایی؟ فک کردم باهم رلن ولی ازش پرسیدم گفت نه رل نیستم
ویو لیا
دنبال یه راه بودیم برگردیم یه کلبه چوبی دیدیم
سریع رفتیم توش هیچکی داخلش نبود انگار تسخیر شده بود ولی رزی اصلا متوجه این نشد رفت لم داد رو کاناپه
رزی:بلاخره
لیا:بچه ها من یه حسه بدی دارم حس میکنم اینجا ارواحی چیزی دارع
لیسا:منم همچین حسی دارم
رزی:دیوونه شدین انگاری توهم میزنین
ویو لیا
رزی تونست لیسا رو راضی کنه که اینجا هیچی ندارع ولی من راضی نشدم
شب
ویو رزی
ساعت تقریبا۱۰:۳۰ بود اونجا یه تلویزیون کوچیکی بود رفتم روشنش کنم درست بود یه سریال گذاشتمو تا با دخترا ببینیم
لیا:بچه ها من میرم یه چیزی بیارم بخوریم
لیسا رزی:باشه
ویو لیا رفتم تو اشپزخونه کوچکی که اونجا بود حس کردم یکی دست شو گذاشت رو شونم برگشتم دیدم هیچی نبود یه دفعه یه نگا به پنجره انداختم دیدم ی ارواح اون بیرونه چن تا پلک زدم قشنگ دیدم هیچی نبود انکار اب شدع بود رفته تو زمین
محل ندادم رفتم پیش دخترا سریال تموم شد ساعت حدودً ۱۱:۲۱ دقیقه بود رفتیم بخوابیم اونجا یه اتاق داست رفتیم اونجا انجا توش سه تا تخت بود درسته یک نفره بود ولی حتی دو نفر هم توش جا میشد
هممون خوابیدیم من اصلا حس خوبی نداشتم ناگهان به خاب فرو رفتم
ساعت ۳ نصف شب بود رفتم پایین یه لیوان اب بخورم تو حیاط و نگا کردم برگام ریخته بود تاب خود به خود تکون میخورد یه دفعه دیدیم یه چیز سفید رفت زیر زمین تاب دیگه تکون نخورد پاهام سست شده بود نموتونستم راه برم جیغ نزدم که دخترا بیدار نشن
تا خود صبح بیدار بودم
۲ روز بعد الان نزدیک ۴ روزه که ما وسط جنگل گمشدیم
ویو ته
داشتیم دنبال دخترا میگشتیم که یه کلبه چوبی دیدیم با لگد درو باز کردم
رزی سریع پرید بغل جیمین لیسام پرید بغل کوک رفتم کل خونه رو گشتم دیم لیا نیست قلبم اومد تو دهنم از لیسا پرسیدم لیا کجاست
لیسا:گفت میره دسشویی توی حیاط
پایان
۵ فالو
۳.۱k
۱۰ فروردین ۱۴۰۲