فیک کوک ( پشیمونم) پارت ادامه ۳۳
گفتم : سلام گفت : شنیدم با عشقت رفتی پاریس بعدش یه چشمک زد و خندید گفتم : زهرمار
همه چیز رو براشون گفتم که فینا گفت : یه راه حل هست فقط...
گفتم : چی ؟ گفت : باهاش بخواب( استغفرالله 😑)
لیانا گفت : منم با فینا موافقم
گفتم : منحرفا ببندین قطع میکنم دیگه
قطع کردم یکم به حرفشون فکر کردم بعده چند ثانیه سرم رو تکون دادم و به خودم گفتم : نه ا/ت دیوونه شدی این چه کاریه آخه
رفتم توی اتاق لباس پوشیده بود رفتم از پشت بغلش کردم سرم رو تکیه دادم بهش میخواست از خودش جدام کنه که گفتم : فقط چند دقیقه همینطوری بمونیم
دستاش که سعی داشتن قفل دستام رو از دوره کمرش باز کنن همونجا روی دستام وایستادن بی حرکت
ازش جدا شدم و گفتم : بریم بیرون...بیا دیگه من تنها برم ممکنه گم بشم
نگاهش رو داد به دیوار و گفت : خیلی خب میام
از بازوش گرفتم هرجا میرفتیم پشته خودم می کشیدمش یه عروسک فروشی دیدم یه خرگوش سفید بد اخلاق دیدم موندم جلوی ویترین و گفتم : جونگ کوک به این نگاه کن ببین چقدر شبیه خودته
اونم یه اردک زرد نشونم داد و گفت : تو هم شبیه اینی
گفتم : خیلی بدی
از دستش کشیدم و بردمش تو مغازه اون عروسک ها رو خریدم
دوباره به راهمون ادامه دادیم ایندفعه بردمش کناره برج ایفل کلی زوج بودن که اونجا قدم میزدن یه خانمه اومد وایستاد جلومون به انگلیسی گفت : شما زوج خوب و زیبایی هستین...یه انگشتر بهم داد و گفت : اینو همیشه کنارت نگه دار بدون اینکه بزاره حرفم رو بزنم رفت چرا همچین کرد
ظهر بود جونگ کوک گفت : میخوام برگردم هتل
گفتم : اما من نمیزارم
گفت : ا/ت با این کارات نمیتونی چیزی رو عوض کنی
گفتم : آره..نمیتونم تو رو عوض کنم اما تمام تلاشم رو میکنم
گفت : خودتو خسته میکنی من یونا رو دوست دارم..تو برام هیچی نیستی
از کنارم گذشت و رفت
بدو بدو خودمو رسوندم بهش و از دستش گرفتم اما دستش رو محکم کشید و گفت : دست از سرم بردار
اینو گفت و رفت منو توی یه شهر غریب ولم کرد
همه چیز رو براشون گفتم که فینا گفت : یه راه حل هست فقط...
گفتم : چی ؟ گفت : باهاش بخواب( استغفرالله 😑)
لیانا گفت : منم با فینا موافقم
گفتم : منحرفا ببندین قطع میکنم دیگه
قطع کردم یکم به حرفشون فکر کردم بعده چند ثانیه سرم رو تکون دادم و به خودم گفتم : نه ا/ت دیوونه شدی این چه کاریه آخه
رفتم توی اتاق لباس پوشیده بود رفتم از پشت بغلش کردم سرم رو تکیه دادم بهش میخواست از خودش جدام کنه که گفتم : فقط چند دقیقه همینطوری بمونیم
دستاش که سعی داشتن قفل دستام رو از دوره کمرش باز کنن همونجا روی دستام وایستادن بی حرکت
ازش جدا شدم و گفتم : بریم بیرون...بیا دیگه من تنها برم ممکنه گم بشم
نگاهش رو داد به دیوار و گفت : خیلی خب میام
از بازوش گرفتم هرجا میرفتیم پشته خودم می کشیدمش یه عروسک فروشی دیدم یه خرگوش سفید بد اخلاق دیدم موندم جلوی ویترین و گفتم : جونگ کوک به این نگاه کن ببین چقدر شبیه خودته
اونم یه اردک زرد نشونم داد و گفت : تو هم شبیه اینی
گفتم : خیلی بدی
از دستش کشیدم و بردمش تو مغازه اون عروسک ها رو خریدم
دوباره به راهمون ادامه دادیم ایندفعه بردمش کناره برج ایفل کلی زوج بودن که اونجا قدم میزدن یه خانمه اومد وایستاد جلومون به انگلیسی گفت : شما زوج خوب و زیبایی هستین...یه انگشتر بهم داد و گفت : اینو همیشه کنارت نگه دار بدون اینکه بزاره حرفم رو بزنم رفت چرا همچین کرد
ظهر بود جونگ کوک گفت : میخوام برگردم هتل
گفتم : اما من نمیزارم
گفت : ا/ت با این کارات نمیتونی چیزی رو عوض کنی
گفتم : آره..نمیتونم تو رو عوض کنم اما تمام تلاشم رو میکنم
گفت : خودتو خسته میکنی من یونا رو دوست دارم..تو برام هیچی نیستی
از کنارم گذشت و رفت
بدو بدو خودمو رسوندم بهش و از دستش گرفتم اما دستش رو محکم کشید و گفت : دست از سرم بردار
اینو گفت و رفت منو توی یه شهر غریب ولم کرد
۱۰۲.۶k
۱۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.