Cookie ct : کوکی شُکلاتیم🍫🌙
Cookie ct : کوکیشُکلاتیم🍫🌙
(۶ماه بعد)
(دریا)
۶ماه گذشت با بدی خوبی هاش زود گذشت، ما فهمیدم ک پدربزرگ و مادربزرگمون ۱۵ ساله ک فوت شدن و جنازه اونا دریکی اون اتاق ها بوده بعدش فهمیدیم ک عمو منو هم طلسم کردن و بودن و بعدی هم جنازه خود رضا ک تویی دیوار بوده اون هم به روستایی مترسک بردیمش
امروز قرار بود خانواده عمو بیاین خونمون با کامیار،منو کامیار تو این ۶ ماه پارنتر بودیم و خب امروز قرار بود عمو بیاد منو خواستگاری کنه براش و بقیه بچه ها صدرا مبینا ک باهام دیگن ولی بهرام کمند،بهرام میخواد ها کمند یکم لوس بازی درمیاره،ایناهم قراره امشب به خونمون بیاین
یک کت دامن پوشیدم و شال حریرمو سرم کردم،تو این ۶ ماه دیگه کار دیجی نمکردم و تو خونه مونده بودم،دیگ حاضر شده بودم ک صدای در امد
دریا: بزار مامان من باز میکنم حتما دلسا
در وا کردم دیدم دلسا،اون هم ۶ ماه رفته بود شهرستانشون
دلسا: دلم براتت تنگ شده بود خرهههه
دریا: منم دلم برات تنگ شده بود
دلسا:اجازه هست بیام تو؟
دریا: اره بیا تو
رفتیم تو اتاق
دلسا: خب تعریف کن دختر
همه چیزو براش تعریف کرد دیگ حرف هامون تموم شد صدای زنگ امد
دریا: فکر کنم اقاییم
دلسا: اوه اوه اوه اقاییم پشمام
رفتم در وا کردم ک دیدم بله کامیار و عمو رو بوسی کردم با عمو زنمو نشستن
عمو: الان کامیار میاد رفت ماشینشو پارک کنه
دم در وایتسادم ک کامیار بود
کامیار: سلام عشقم(اروم)
دریا: سلام زشته بیا تو
امد تو ک نشست دلسا از پله ها امد
دلسا: سلام
دریا: این دلسا دوستم،دلسا عمو و زن عمو و کامیار پسرشون
دلسا: از اشنایتون خوشبختم
نشستم ک دلسا یک جوری به کامیار نگاه میکرد و این خیلی اذیتم میکرد،بقیه بچه ها امدن ک ما رفتیم تو حیاط ک میز صندلی داشت نشستیم،منو کامیار همزمان رفتیم تو حیاط
صدرا: دوتا مرغ عشق ها امدن
کامیار: ببند
نشستیم
کامیار: امشب قراره دریا رو خواستگاری کنم
دریا: کی خب الان میرین
کامیار: چقدر عجله برای شوهر کردن داری
دریا: نه عجله ندارم خواستگار هایی زیادی دارم میگم اگه تو نمخوای به اونا جواب بله بدم
کامیار: اسم خواستگار هاتو بگو برم
صدرا: غیرتی شد
دلسا نشسته بود حرفی نمزد
دیگ همه داشتن میرفتن ک
عمو: داداش رضا ما میخوایم دریا رو خواستگاری کنیم برای کامیارمون اگه شما اجازه بدین ما برای فردا خدمت برسیم
بابا: من بهت خبرشو میدم داداش
رفتن تو حیاط یک چیزی هایی گفتن من بغضم گرفته بود
کامیار: دریا من اینجوری بغض نکن خبرشو میده
دریا: ولی
کامیار: ولی نداره خوشگلم مواظب خودت باش خب گریه نکنی ها باشه؟
دریا:باشه
دلسا: خب دریا برام یک تاکسی میگیری برم
بابادریا: خب بیا با کامیار اینا برو....
(۶ماه بعد)
(دریا)
۶ماه گذشت با بدی خوبی هاش زود گذشت، ما فهمیدم ک پدربزرگ و مادربزرگمون ۱۵ ساله ک فوت شدن و جنازه اونا دریکی اون اتاق ها بوده بعدش فهمیدیم ک عمو منو هم طلسم کردن و بودن و بعدی هم جنازه خود رضا ک تویی دیوار بوده اون هم به روستایی مترسک بردیمش
امروز قرار بود خانواده عمو بیاین خونمون با کامیار،منو کامیار تو این ۶ ماه پارنتر بودیم و خب امروز قرار بود عمو بیاد منو خواستگاری کنه براش و بقیه بچه ها صدرا مبینا ک باهام دیگن ولی بهرام کمند،بهرام میخواد ها کمند یکم لوس بازی درمیاره،ایناهم قراره امشب به خونمون بیاین
یک کت دامن پوشیدم و شال حریرمو سرم کردم،تو این ۶ ماه دیگه کار دیجی نمکردم و تو خونه مونده بودم،دیگ حاضر شده بودم ک صدای در امد
دریا: بزار مامان من باز میکنم حتما دلسا
در وا کردم دیدم دلسا،اون هم ۶ ماه رفته بود شهرستانشون
دلسا: دلم براتت تنگ شده بود خرهههه
دریا: منم دلم برات تنگ شده بود
دلسا:اجازه هست بیام تو؟
دریا: اره بیا تو
رفتیم تو اتاق
دلسا: خب تعریف کن دختر
همه چیزو براش تعریف کرد دیگ حرف هامون تموم شد صدای زنگ امد
دریا: فکر کنم اقاییم
دلسا: اوه اوه اوه اقاییم پشمام
رفتم در وا کردم ک دیدم بله کامیار و عمو رو بوسی کردم با عمو زنمو نشستن
عمو: الان کامیار میاد رفت ماشینشو پارک کنه
دم در وایتسادم ک کامیار بود
کامیار: سلام عشقم(اروم)
دریا: سلام زشته بیا تو
امد تو ک نشست دلسا از پله ها امد
دلسا: سلام
دریا: این دلسا دوستم،دلسا عمو و زن عمو و کامیار پسرشون
دلسا: از اشنایتون خوشبختم
نشستم ک دلسا یک جوری به کامیار نگاه میکرد و این خیلی اذیتم میکرد،بقیه بچه ها امدن ک ما رفتیم تو حیاط ک میز صندلی داشت نشستیم،منو کامیار همزمان رفتیم تو حیاط
صدرا: دوتا مرغ عشق ها امدن
کامیار: ببند
نشستیم
کامیار: امشب قراره دریا رو خواستگاری کنم
دریا: کی خب الان میرین
کامیار: چقدر عجله برای شوهر کردن داری
دریا: نه عجله ندارم خواستگار هایی زیادی دارم میگم اگه تو نمخوای به اونا جواب بله بدم
کامیار: اسم خواستگار هاتو بگو برم
صدرا: غیرتی شد
دلسا نشسته بود حرفی نمزد
دیگ همه داشتن میرفتن ک
عمو: داداش رضا ما میخوایم دریا رو خواستگاری کنیم برای کامیارمون اگه شما اجازه بدین ما برای فردا خدمت برسیم
بابا: من بهت خبرشو میدم داداش
رفتن تو حیاط یک چیزی هایی گفتن من بغضم گرفته بود
کامیار: دریا من اینجوری بغض نکن خبرشو میده
دریا: ولی
کامیار: ولی نداره خوشگلم مواظب خودت باش خب گریه نکنی ها باشه؟
دریا:باشه
دلسا: خب دریا برام یک تاکسی میگیری برم
بابادریا: خب بیا با کامیار اینا برو....
۹.۱k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.