رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ²⁶ ¤
_______________________________
مراسم تموم شد و راه افتادیم سمت عمارت
امروز بهترین روز عمرم بود
بعد از مدت ها طعم خوشبختی رو چشیدم
اون موقعی که این یوپ منو خرید گفتم این دیگه پایان زندگیمه
ولی تازه شروع حوشبختیام بود
خیلی قشنگه هاااا ....
یه نفر تو رو از ته دل بخواد و روت مالکیت داشته باشه ( اونجوری نه هاااا منحرفان بی شعور😐 )
الان بین ۳۲ تا حروف ۲۳۲ میلیون کلمه هیچ چیزی نمیتونه حس من رو توصیف کنه ( چه حرفی گفتم ماشالله 👍 )
" عمارت "
فقط رئیس قوی ترین باند ها به عمارت اومدن
توی باغ عمارت بودیم و یه گوشه نشسته بودیم
این یوپ داشت با مهمونا حرف میزد و منو آرتمیس هم .....
وایییی این چیه پوشیده
خیر سرش زن رئیس بانده
این چرا اینجوریه
این چرا اینجوری میکنههههه
( و این بحث تا صبح ادامه دارد 👍😐 )
آرتمیس : آماندا دور از شوخی اون دختره رو ببین
آماندا : خب
آرتمیس : از اول مراسم همش چشمش رو توعه و همش با تلفن حرف میزنه خیلییییی مشکوکه
آماندا : راستش منم از اول حواسم بهش بود سعی کردم خودمو نگرانش نکنم ولی نمیشه خیلی یه جوریه
آرتمیس : به این یوپ بگیم ؟
آماندا : نوچ
آرتمیس : درد نوچ اون تو کار این چیزاس میدونه باید چیکار کنه
آماندا : واقعا نمیدونم چیکار کنم نمیخوام شبم خراب شه
آرتمیس : اگر نگی خراب میشه اینو بفهم
آماندا : آخه ....
آرتمیس : کوفتتتت بلند شو برو بگو دیگه
آماندا : بگیرم بزنمش هاااا باشه رفتم
رفتم هرچقدر گشتم این یوپ نبود
صداهایی از توی عمارت شنیدم گفتم شاید این یوپ و مهمونا باشن
حرکت کردم سمت عمارت تا ببینم کجاس
از در رفتم تو ، هیچکس نبود
صدای یه زن از بالا اومد
رفتم تا ببینم کیه ، از پله ها آروم آروم رفتم بالا
ولی ......
_____________________________
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ²⁶ ¤
_______________________________
مراسم تموم شد و راه افتادیم سمت عمارت
امروز بهترین روز عمرم بود
بعد از مدت ها طعم خوشبختی رو چشیدم
اون موقعی که این یوپ منو خرید گفتم این دیگه پایان زندگیمه
ولی تازه شروع حوشبختیام بود
خیلی قشنگه هاااا ....
یه نفر تو رو از ته دل بخواد و روت مالکیت داشته باشه ( اونجوری نه هاااا منحرفان بی شعور😐 )
الان بین ۳۲ تا حروف ۲۳۲ میلیون کلمه هیچ چیزی نمیتونه حس من رو توصیف کنه ( چه حرفی گفتم ماشالله 👍 )
" عمارت "
فقط رئیس قوی ترین باند ها به عمارت اومدن
توی باغ عمارت بودیم و یه گوشه نشسته بودیم
این یوپ داشت با مهمونا حرف میزد و منو آرتمیس هم .....
وایییی این چیه پوشیده
خیر سرش زن رئیس بانده
این چرا اینجوریه
این چرا اینجوری میکنههههه
( و این بحث تا صبح ادامه دارد 👍😐 )
آرتمیس : آماندا دور از شوخی اون دختره رو ببین
آماندا : خب
آرتمیس : از اول مراسم همش چشمش رو توعه و همش با تلفن حرف میزنه خیلییییی مشکوکه
آماندا : راستش منم از اول حواسم بهش بود سعی کردم خودمو نگرانش نکنم ولی نمیشه خیلی یه جوریه
آرتمیس : به این یوپ بگیم ؟
آماندا : نوچ
آرتمیس : درد نوچ اون تو کار این چیزاس میدونه باید چیکار کنه
آماندا : واقعا نمیدونم چیکار کنم نمیخوام شبم خراب شه
آرتمیس : اگر نگی خراب میشه اینو بفهم
آماندا : آخه ....
آرتمیس : کوفتتتت بلند شو برو بگو دیگه
آماندا : بگیرم بزنمش هاااا باشه رفتم
رفتم هرچقدر گشتم این یوپ نبود
صداهایی از توی عمارت شنیدم گفتم شاید این یوپ و مهمونا باشن
حرکت کردم سمت عمارت تا ببینم کجاس
از در رفتم تو ، هیچکس نبود
صدای یه زن از بالا اومد
رفتم تا ببینم کیه ، از پله ها آروم آروم رفتم بالا
ولی ......
_____________________________
۲.۳k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.